ماکان فکر کرد دختری که در اتاقی که با او تنهاست نمی بندد و روی صندلی او که نشسته بود نمی نشیدند عمرا لباس او را بپوشد. اگر قبول می کرد که مهتاب نبود.
سشوار را داد به دست ترنج و شانه اش را برداشت و رو به آینه مشغول شانه زدن موهایش شد.
داشت به تفاوت ادم ها فکر می کرد که تا چند وقت پیش اینجور آدما در نظرش ادم های عجیب و سخت گیری بودند که نه تنها زندگی را برای خودشان جهنم می کردند که برای دیگران هم مشکل ایجاد می کردند.
ولی حالا مهتاب با همه همان خصوصیات که گاهی برای ماکان اعصاب خورد کن هم بود نمونه ای بود که تمام تفکراتش را نسبت به این جور آدما به همه ریخته بود.
موهایش را مرتب کرد و از اتاق بیرون امد. ترنج هم داشت از اتاقش خارج می شد با دیدن ماکان گفت:
فکر کنم یه سرمای حسابی بخوره. برم از مامانش لباس بگیرم براش.
و از پله پائین رفت. ماکان نگاه نگرانی به در اتاق انداخت و پشت سر ترنج پائین رفت.
ترنج وارد پذیرائی شد و کنارپوران خانم نشست و آرام گفت:
ببخشید پوران خانم مهتاب میگه اگر لباس دارین بهش بدین لباسش خیسه.
پوران خانم سریع بلند شد و رو به ماکان که تازه داشت وارد پذیرائی می شد گفت:
آقا ماکان چمدون ما رو کجا گذاشتین؟
سوری خانم با ظرف میوه از آشپزخانه بیرون امد و گفت:
پوران خانم من گفتم بذاره تو اون اتاق.
و به در اتاق کنار پله اشاره کرد و گفت:
اتاق و آماده کردیم برا شما.
پوران خانم در حالی که به طرف اتاق می رفت گفت:
به خدا اسباب شرمندگی.
پوران خانم به خدا راحت باشین به جان ترنج خیلی خوشحال شدم با شما آشنا شدم من اینقدر مهر این مهتاب خانم شما به دلم افتاده که نگو اینقدر خانم، کدبانو دلم می خواست به مادری که همچین دختری تربیت کرده احسنت بگم.
لطف دارین شما خودتون همچین دسته گلایی دارین دیگه کم لطفی می کنین به خودتون.
بعد هم رفت سمت اتاق و وارد شد. ترنج پشت در اتاق منتظر ماند. سوری خانم یکی از لباس های گرم خودش را برداشت و به همراه بسته کادو کرده ای از اتاق خارج شد. لباس را به دست ترنج داد و با نگرانی گفت:
بهش بگو زود بیاد یه چای گرم بخوره سرما می خوره.
چشم الان می رم.
بعد رفت سمت پله پوران خانم هم رفت توی پذیرائی و بسته را روی میز گذاشت و رو به سوری خانم گفت:
شرمنده چیز قابل داری نیست. ببخشید مزاحمت ما رو که جبران نمی کنه.
سوری خانم با دیدن کادوی روی میز گفت:
پوران خانم این کارا چیه؟ به خدا راضی نبودم زحمت بکشین.
این بار محمد آقا به حرف آمد و گفت:
چه زحمتی خانم. وظیفه بود. شما محبت کردین.
ماکان بشقاب های میوه را برداشت و چید و با خودش فکر کرد:
الحق که مهتاب نسخه دوم مامانشه.
ترنج با لباس وارد اتاق شد. مهتاب کنار رادیاتور چمباتمه زده بود وتوی خودش جمع شده بود. ترنج لباس را به دستش دادو گفت:
خوبی؟
مهتاب لباس را با سرعت پوشید و گفت:
آره. نترس من یه پوست کلفتی هستم که دومی نداره.
و دوباره به دیوار تکیه داد.
پاشو موهاتو خشک کن.
بذار یک کم گرم شم.
ترنج شسوار را به برق زد و گفت:
یک کم بچرخ خودم برات خشک می کنم.
مهتاب پشتس را به ترنج کرد و گل سرش را باز کرد. موهای قهوه ای بلند و لختش روی شانه هایش سر خورد و تمام پشتش را پر کرد.ترنج دستی به موهای پر پشت او زدو گفت:
نامرد چه موهایی داری؟
مهتاب خندید و گفت:
تقدیم با عشق. کجاشون خوبه. هر وقت خواستم بهشون مدل بدم جون به سر شدم اخرشم نشد که نشد.عین موی گربه نرم و بی حالت به چه درد می خوره. مو باید چین و شکنی یه جعدی چیزی داشته باشه. چیه صاف.
ترنج با برس یکی آرام پس سرش کوبید و گفت:
بی سلیقه بی شعور من حاضرم موهامو با تو عوض کنم.
نه عزیزم ما حوصله افتادن نداریم. من و با استاد مهرابی در نندازد.
خیلی خلی به خدا.
چاکریم.
ترنج سشوار را روشن کرد و مشغول خشک کردن موهای مهتاب شد. وقتی کارش تمام شد انگار حجم موها دو برابر شده بود. ترنج با حسرت به موهای مهتاب که تمام دورش را پر کرده بود نگاه کرد و گفت:
خیلی خری به خدا که می گی موهات قشنگ نیست.
مهتاب موهایش را دسته کرد تا با گل سرش ببندد که ترنج گفت:
بذار یه عکس از موهات بگیرم به مامانم نشون بدم.
مهتاب بدون توجه به حرف او که داشت دنبال موبایلش می گشت به کارش ادامه داد و موهایش را پشت سرش جمع کرد. ترنج با دیدن او گفت:
چرا نمی ذاری ازت عکس بگیرم.
مهتاب دست به سینه نگاهش کرد و ترسید حرفی بزند و باعث رنجش ترنج شود. نمی خواست اتفاق صبح تکرار شود. لبش را جوید و گفت:
خوب اخه می گم شاید کسی ببینه.
مثلا کی؟
خوب یک بار خودت نباشی استاد یا داداشت مثلا گوشیت و جواب بدن.
خوب باز چه ربطی داره؟ توی گوشی من و که نمی گردن.
مهتاب کلافه نگاهی به ترنج انداخت دلش نمی خواست اتفاقی که سر ان پیام ها افتاده بود و بعد هم زنگ زدن ماکان را برای او تعریف کند برای همین باز بند کرد به ارشیا.
خوب شاید نامزدت یه نگاه تو گوشیت انداخت اون که خبر نداره تو چی داری. گوشی نامزدش هم هست این حق و به خودش می ده.
ترنج کمی نگاهش کرد و گفت:
باشه هر جور راحتی.
مهتاب با نگرانی گفت:
ناراحت که نشدی؟
نه بابا خوب حق داری برای چی ناراحت بشم.
مهتاب نفس راحتی کشید و گفت:
حالا یک چادر به من بده که بپوشم بریم پائین. مانتو که ندارم بلوز شلوارم که نمی تونم بیام.
باشه.
ترنج چادر نماز سفید گلدارش به او داد و بعد همراه هم از در خارج شدند.
مسعود خان تازه رسیده بود و داشت با محمد آقا حال و احوال می کرد. ماکان هم داشت بشقاب های میوه رابر می گرداند توی آشپزخانه که ترنج ومهتاب از پله پائین آمدند.
نگاه ماکان روی چهره مهتاب برای لحظه ای خیره ماند. چقدر توی آن چادر سفید زیبا و خواستنی شده بود. ترنج به سمت ماکان رفت و گفت:
کمک نمی خوای داداش؟
ماکان نگاهش را از مهتاب گرفت و گفت:
فعلا که کاری نیست. مگه اینکه مامان کاری داشته باشه.
ترنج به مهتاب گفت:
تو برو پیش مامانت اینا منم میام الان.
مهتاب سری تکان داد و رفت سممت پذیرائی. با مسعود سلام و علیک کرد و کنار مادرش نشست.
خوبی مامان گلم؟
من خوبم ولی امرزو خودتو سرما دادی. آخه اگر سرما بخوری کسی نیست ازت مراقبت کنه.
مهتاب دست مادرش را گرفت و گفت:
مامان تو رو خدا حرص نخور برات خوب نیست. خودت که می دونی من چیزیم نمیشه من اینقدرام سوسول نیستم که با یک بارون سرما بخورم.
پوران خانم دست مهتاب را فشرد و گفت:
چکار می کنی اینجا تنها؟ این سه هفته که نیامدی خونه مثل قبرستون شده بود. ماهرخم که هر بار می امد همش اه و ناله و شکایت سهیل.
مهتاب برای اینکه مادرش عصبی و ناراحت نشود گفت:
حالا این رو بی خیال. ماهرخ از بچگی شاکی بود من که یادم نمی آد چیزی راضیش کرده باشه.
پوران خانم خنده آرامی کرد و گفت:
از دست تو.
خوب راست می گم دیگه.
پوران خانم به سمت آشپزخانه نگاه کرد وگفت:
مامان جون پاشو برو ببین کمکی چیزی نمی خوان من که نمی تونم تو کمک بده لااقل من خجالت نکشم.
وای مامان کی از شما توقع داره. خودم نوکرتم هستم جای تو خودم و بابا کمک می دم.
چکار کنم خجالت می کشم مزاحم مردم شدیم.
مهتاب لبش را گاز گرفت. از اینکه انجا بود راضی بود یعنی خیلی بهتر از رفتن به خانه اقوام دشمن بود.
ترنج می خواست میز را بچیند که مهتاب هم به کمکش رفت. سوری خانم توی آشپزخانه مشغول کشیدن غذا بود.
بدین من کمک بدم.
نه عزیزم شما به ترنج کمک کن.
مامان عذر خواهی کرد که نمی تونه کمکی بکنه.
وای خدا مرگم این حرفا چیه.
مهتاب لبخندی زد و دنباله چادرش را روی شانه اش انداخت تا دستش آزاد شود و بتواند در چیدن میز کمک کند. دسته بشقاب ها را برداشت و به سمت میز رفت. ترنج سبدهای نان و سبزی را گذاشته بود توی سفر و داشت بر می گشت سمت آشپزخانه با دیدن مهتاب گفت:
امروز به افتخار مامانت اینا یک سالاد مخصوص درست کردم.
اوه دستت درد نکنه مفتخر کردی.
ترنج لیوان قاشق و چنگال را برداشت و به سمت مهتاب رفت که ماکان سر راهش را گرفت.
بده من می چینم.
خوب تو برو یه چیز دیگه بیار.
ماکان لیوان را از دست او کشید و گفت:
برو دیگه همش نق می زنه.
و برگشت سمت میز.
مهتاب داشت بشقاب ها را می چید و ماکان هم شروع کرد در کنار او به گذاشتن قاشق و چنگال. ترنج با ظرف های سالاد رسید و نگاهی به این صحنه کرد. این صحنه برایش آشنا بود. برای خودش و ارشیا هم اتفاق افتاده بود.
یک لحظه با خودش تصور کرد:
یعنی ممکنه ماکان و مهتاب....؟
و دوباره به چهره ان دو نفر در کنار هم نگاه کرد. قد مهتاب بلند بود و در کنار ماکان که می ایستاد به هم می امدند. چهره اش با نمک بود با ان لب های اناری.
لبش را گاز گرفت و دوباره به ان دوتا نگاه کرد. ظرف های سالاد را گذاشت روی میزو برگشت. سعی می کرد انها را غافل گیر کند. ولی تا تمام شدن کار هیچ کدام حرفی نزدند. ترنج لب و لوچه اش آویزان شد و از اینکه تصوراتش غلط از آب در امده حسابی پکر شد.
مسعود خانواده سبحانی را سر میز فراخواند و خودش هم کنار محمد آقا نشست. مهتاب کنار مادرش و درست روبه روی ماکان بود. ترنج موقع نهار هم هر چه ان دو تا را دید زد هیچی نصیبش نشد. در طول مدت نهار ماکان حتی نگاه کوچکی هم به مهتاب نیانداخت.
بعد از نهار سوری خانم مهاتب و ترنج را وادار کرد برود و کمی استراحت کنند تا به کلاس عصرشان برسند. مهتاب با اینکه دلش نمی خواست برود ولی مجبور بود. چون نمی توانست این کلاسش را غیبت کند. قبلا از غیبت هایش استفاده کرده بود.
قرار شد عصر خود آقای اقبال انها را به بیمارستان برساند تا کارهای بستری شدن پوران خانم انجام شود. وقتی میز جمع شد. مهتاب مادرش را به اتاق برد و بعد از اینکه کمی کنارش نشست صورتش را بوسید و بعد رفت تا برود و به کلاسش برسد.
قرار بود ارشیا دنبالشان بیاید و انها را برساند. خوشبختانه لباس های مهتاب هم خشک شده بود و توانست به راحتی به دانشگاهش برسد.
ارشیا سر ساعت امد و ترنج و مهتاب را همراهش برد. بعد از رفتتن آنها ماکان هم به شرکت برگشت.
ارشیا طبق معمول همیشه ترنج و مهتاب را کمی مانده به دانشگاه پیاده کرد و خودش رفت. مهتاب و ترنج هم با تاکسی خودشان به به دانشگاه رساندند. ولی هنوز از در اصلی وارد نشده بودند که یکی از همکلاسی هایشان به طرف او دوید و گفت:
ترنج اسم تو زدن تو برد.
ترنج و مهتاب راهشان را به طرف برد کج کردند و ترنج پرسید:
کدوم؟
با دست برد را نشان داد و با حالت خاصی گفت:
باید بری حراست.
مهتاب و ترنج هر دو خشکشان زد. ترنج حیرت زده گفت:
حراست؟
آره. تو برد زده.
ترنج و مهتاب دوان دوان خودشان را به برد رساندند. بله درست بود.
ترنج اقبال دانشجوی رشته گرافیک در اسرع وقت خودش را به حراست معرفی کند.
مهتاب دست ترنج را کشید و گفت:
جریان چیه؟
ترنج که حسابی هول کرده بود گفت:
به خدا نمی دونم.
مهتاب فکری کرد و گفت:
آخه تو که کاری نکردی.
ترنج داشت انگشتش را می جوید.
حالا چکار کنم؟
خوب باید بری نمیشه که نری. تو که کاری نکردی اصلا شاید جریان یک چیز دیگه باشه.
ترنج نگاهی به مهتاب انداخت و گفت:
الان برم؟
خوب آره دیرتر بری که خودت بیشتر اذیت میشی. بیا بریم من خودم همراهت میام.
ترنج امیدوارنه به مهتاب نگاه کرد و همراه او به راه افتاد. چند نفر از بچه ها کمی دور ایستاده بودند و داشتند پچ پچ می کردند با نزدیک شدن ترنج همه سکوت کردند و یکی دو نفرشان برگشتند و او را نگاه کردند.
مهتاب دست ترنج را فشرد و گفت:
بی خیال.
با رد شدن انها دوباره صدای پچ پچ بچه ها بلند شد. توی دانشکده کوچک آنها خبری مثل این خیلی زود می پیچید. معرفی به حراست اتفاقی بود که خیلی نمی افتاد چون دانشجویان همه دختر بودند.
مهتاب و ترنج پشت در ایستادند و مهتاب دوباره دست او را گرفت و گفت:
چرا اینقدر یخ کردی تو که از خودت مطمئنی پس راحت باش.
ترنج دست خودش نبود. اسم چیزهایی مثل حراست و کمیته انضباطی برای همه ترس آور بود حتی اگر از خودت مطمئن باشی از دیگران نمی توانی مطمئن باشی که خبری را از روی حقیقت به گوش این افراد برسانند.
مهتاب فشار آرامی به کمر او آورد و گفت:
من همین جا وایسادم برو. منتظر می مونم تا بیای.
ترنج بسم ا..ی زیر لب گفت و در زد.صدای خشک مردی که گفت بفرما برای یک لحظه قدم های او را سست کرد. مهتاب خودش در را برای او باز کرد و کنار دیوار ایستاد و گفت:
برو ترنج چیزی نیست.
ترنج آرام در را باز کرد و وارد شد. یک مرد و دو زن توی اتاق نشسته بودند. هر سه نفر به سمت او برگشتند. ترنج در حالی که سعی می کرد صدایش نلرزد سلام کرد:
سلام.
مرد نگاهی به ترنج انداخت و گفت:
بفرمائید؟
به نظر ترنج صدایش کمی نرم تر شده بود.
اسمم و زده بودن توی برد.
خانم؟
ترنج اقبال.
مرد نگاه متعجبی به او انداخت و گفت:
خانم اقبال شما هستین؟
ترنج سری تکان داد و مرد با دست به او اشاره کرد که بنشیدند. ترنج از خدا خواسته روی صندلی نشست و به او چشم دوخت.مرد صدایش را صاف کرد و گفت:
خانم اقبال البته این حرف هایی که می زنم حتما نمی تونه صحت داشته باشه. شما اینجا هستند که به ما توضیح بدین که این حرف هایی که به گوش ما رسیده درست هست یا خیر.
ترنج آب دهانش را فرو داد و گفت:
چه حرفهایی؟
یکی از زن ها به مرد نگاه کرد و گفت:
البته از ظاهر شما میشه حدس زد که ممکنه این حرف ها غلط باشه ولی خوب ما نمی تونیم فقط از روی ظاهر قضاوت کنیم.
ترنج هر لحظه گیج تر میشد دلش می خواست داد بزند:
برین سر اصل مطلب.
قلبش با تمام قدرت می زد. هر چه کار ها و رفت و آمدش رامرور می کرد کار یا اتفاق خارج از عرفی نمی دید که باعث شده باشد پایش به اینجا کشیده شود.
مرد دوباره به حرف امد و گفت:
به ما اطلاع دادن شما با یکی از اساتید رفت و امدهای مشکوکی دارید یکی دوبار هم توی اتاقشون دیده شدید که خیلی بیش از حد یک استاد و دانشجو با صممیت صحبت می کنید. چه توضیحی دارید.
زبان ترنج بند امده بود. کاملا معلوم بود این حرف ها از کجا آب می خورد. فکر نمیکرد کسی این نامردی را در حقش بکند. مطمئن بوداین مزخرفات کار لیلاست.
حالا که فهمیده بود مشکل کجاست. اعتماد به نفسش را به دست اورده بود. نفس عمیقی کشید و برای مطمئن شدن پرسید:
کدوم یکی از اساتید؟
آقای مهرابی.
واضح بود. ترنج نگاهی به انها انداخت و یک لحظه مردد ماند حرفی از رابطه اش با ارشیا بزند یا نه. برای همین گفت:
میشه بگید خود آقای مهرابی هم تشریف بیارن.
با ایشون هم صحبت می کنیم ولی اول شما باید جواب گو باشید.
ترنج پنهان کاری را در این شرایط اصلا صلاح ندید.دست هایش را توی هم قلاب کرد و گفت:
ایشون نامزد بنده هستن. ولی چون هنوز عقد محضری رسمی نکردیم قرار بر این بود که فعلا کسی خبر نداشته باشه.
هر سه نفر از حرفهایی که می شنیدند شوکه شده بودند. مرد با حالت مرددی پرسید:
خانواده هم در جریان هستند؟
ترنج هر چه فحش توی دلش بلد بود نثار باعث و بانی این جریان کرد که این آش را برایش پخته بود.
جناب مهرابی از دوستان برادر من هستند. الان حدود ده سالی هست که ما رفت و آمد خانوداگی داریم.
مرد چیزی توی کاغذش یادداشت کرد و گفت:
لطفا بیرون باشید.
ترنج با دل نگرانی از جا بلند شد و در را باز کرد. مهتاب طبق قولی که داده بود هنوز انجا ایستاده بود. با دیدن ترنج گفت:
چی شد؟
ترنج به دیوار تکیه داد و گفت:
یکی سوسه اومده. گفته من با ارشیا رابطه دارم. یعنی اگر بدونم کیه خفش می کنم.
بالاخره چی شد؟
هچی گفتم نامزدیم.
خوب پس حله دیگه؟
نه گفت بیرون باشم.
همان موقع ارشیا از ته راهرو با چهره ای نگران نمایان شد با دیدن ترنج قدم هایش را تند کرد و قبل از رسیدن به ترنج در باز شد و همان مرد به ارشیا گفت:
بفرما تو جناب مهرابی.
ترنج نگاه نگرانی به ارشیا کرد و او هم که نگاهش پر از سوال بود وارد اتاق شد. وقتی در بسته شد. ترنج دستی به سرش کشید و گفت:
وای حالا چی میشه؟
مهتاب خیلی جدی گفت:
ترنج این کارا چیه استاد نامزدته. محرم هم که هستین. دیگه این اداها یعنی چی؟
می دونم به خدا وای اعصابم خورده که چرا باید اینجوری بشه.
خوب تقصیرخودتونه چرا پنهون کردین.
خوب ارشیا گفت تو محیط دانشگاه بهتره اینجوری. من اگر می دونستم اینجوری میشه خودم همه جا جار زده بودم. اول از همه هم دماغ این لیلای بی شعور می سوخت.
هر دو نشسته بودند و منتظر بودند تا خبری از داخل اتاق بشود. بعد از چند دقیقه در باز شد و یکی از خانم ها ترنج را صدا زد و او هم با هول و ولا وارد شد.
اخم های ارشیا حسابی توی هم بود. ترنج نا خودآگاه کنار او نشست. مرد نگاهی به ترنج انداخت و گفت:
جناب مهرابی هم حرف های شما رو زدن. اینجور که پیداست سو تفاهم بوده.
ارشیا دلش می خواست گردن مرد را بشکند. در حالی که سعی می کرد صدایش خیلی بالا نرود گفت:
عذر می خوام شما نباید اول درباره افراد یک تحقیق بکنید بعد اینجوری با آبروشون بازی کنید؟
مرد اخم کرد و گفت:
جناب مهرابی وظیفه ما حفظ حریم دانشگاه هست.
با بردن آبروی دانشجو و استاد؟
ما جبوریم هر چیزی که بهمون گزارش میشه رو بررسی کینم.
ارشیا دیگر حرفی نزد. هر چه می گفت بی فایده بود. مرد در حالی که چیزی توی دفترش یادداشت می کرد گفت:
شما بهتره که سریع تر عقد محضری کیند.
ارشیا دست ترنج را گرفت و همراهش بلند شد و گفت:
اگر دقت کنید محرمه. والا خودمون هم به این وضع راضی نبودیم.
بله صحیح می فرمائید ولی.....
عذر می خوام اگر کار دیگه ای نیست ما به کلاسمون برسیم.
مرد که حسابی کنف شده بود به در اشاره ای کرد و گفت:
بفرما.
ترنج و ارشیا با هم از در بیرون رفتند. مهتاب جلو امد و سلام کرد:
سلام استاد چی شد؟
سلام هیچی حل شد.
ترنج با حرص گفت:
می دونم کار لیلای عوضیه.
ارشیا زد به شانه او گفت:
هوی ترنج خانم. این چه طرز صحبته.
ببخشید.
در ضمن بی خودی تهمت نزن.
ترنج لجبازانه گفت:
غیر اون هیچ کس رابطه من تو براش مهم نیست.
ارشیا فکری کرد و گفت:
به هر حال بهتره نامزدی مون و علنی کنیم تا ماجرای دیگه ای درست نشده.
ترنج اهی کشید و گفت:
از همون اول می بایست همین کارو بکنیم.
خیلی خوب برید کلاستون دیر شد منم اگر الان نرم دانشجو ها جیم می شن.
و با خنده از انها دور شد. مهتاب و ترنج هم به سرعت به طرف کلاسشان رفتند. استاد با اخم تخم اجازه داد که وارد شوند. لیلا با وارد شدن انها برگشت و نگاهی به ترنج انداخت.
لبخندی که زد باعث شد ترنج و مهتاب مطمئن شوند که کار کار خودش است. خون خون ترنج را می خورد منتظر بود کلاس تمام شود تا حال لیلا را بگیرد.
مهتاب هم کم از ترنج نداشت. کنار گوش ترنج گفت:
بعد کلاس پایه ای یه جا گیرش بیاریم تا می خوره بزنیمش.
ترنج ته خودکارش را جوید و گفت:
نه همین که بفهمه ارشیا خیلی وقته که پریده قیافه اش دیدنی میشه. ای من حال می کنم.
مهتاب خنده بدجنسی کرد و گفت:
چه صحنه ای بشه دختر.
تا آخر کلاس ترنج مدام به ساعتش نگاه می کرد دلش می خواست زودتر حال لیلا را بگیرد. چون در طول کلاس هم لیلا چند باری به او پوزخند زده بود. بالاخره استاد کلاس را تمام کرد. بچه ها وسایلشان را جمع می کردند انگار لیلا تصمیم داشت زودتر برود تا با ترنج همکلام نشود.
لیلا وسایلش را برداشت و خواست از کلاس خارج شود که مهتاب دست به سینه جلویش ایستاد:
به لیلا خانم. از این ورا.
برو اون ور سبحانی خودتو لوس نکن.
ترنج از پشت سر زد سر شانه اش و گفت:
کجا در میری کاری کردی پاش وایسا.
بچه ها کنجکاو به ان دو خیره شده بودند. لیلا برگشت و گفت:
من کاری کردم یا جناب عالی گند زدی؟
ترنج به او نزدیک شد و مستقیم توی چشم های لیلا نگاه کرد و گفت:
من گند زدم؟ خبر چین آنتن.
هوی درست حرف بزن.
بچه ها دورشان جمع شده بودند و مدام می گفتند:
چی شده؟
مهتاب هنوز راه را سد کرده بود و نمی گذاشت کسی رد شود. لیلا پوزخند زد و گفت:
حتما یک کاری کردی اسمتو زدن تو برد دیگه.
بعضی داستند لیلا را تائید می کردند. مهتاب پوزخندی زد و گفت:
لیلا خانم تر زدی.
بعد رو به جمع بچه ها گفت:
البته با عرض پوزش از دوستان.
بعد دست هایش را بالا برد و با حالت نمایشی گفت:
خانم ها آقایون. اِ ببخشید آقایون نداریم. خانم ها معرفی می کنم.
یکی از بچه ها پرید وسط حرف مهتاب و گفت:
مامور مخصوص حاکم بزرگ
مهتاب زد پس گردنش و گفت نپر وسط معرفی من.
لیلا رفت سمت مهتاب و گفت:
برو کنار می خوام برم.
نه دیگه باید اول یکی و معرفی کنم.
با دست به ترنج اشاره کرد:
ترنج اقبال نامزد استاد ارشیا مهرابی بزن دست قشنگه رو.
و خودش شروع به دست زدن کرد. بچه ها چند لحظه ترنج را نگاه کردند تا ببیند حرف مهتاب را انکار می کند یا نه که او هم با لبخند پیروزمندانه ای به لیلا زل زده بود.
لیلا مثل مجسمه همانجا چسبیده بود. ترنج به طرفش رفت و گفت:
دفعه دیگه خواستی انتن بازی در بیاری خوب تحقیق کن.
بچه ها به سر ترنج ریخته بودند و مدام می گفتن؟
راس میگه؟ راسته؟ مهتاب چاخان کرده نه؟
ترنج به همه با خنده می گفت راسته بابا.
مهتاب کوله اش را انداخت و به لیلا که همانجور مبهوت مانده بود گفت:
حالا فهمیدی ترنج چرا مانتوتو اونجوری کرد چون چشم به نامزدش داشتی خانم کاتب.
ترنج وسایلش را برداشت و با سرخوشی گفت:
هر کی باور نداره می تونه بیاد بینه من با کی میریم.
مهتاب خودش را انداخت وسط و گفت:
البته منم باهاشون می رم ولی فکر بد نکنین درباره من.
بچه ها عین جوجه اردک دنبال مهتاب و ترنج قطار شده بودند تا ببیند واقعا ترنج با استاد مهرابی می رود یا نه.
ترنج با افتخار از محوطه خارج شد و کنار ماشین ارشیا توقف کرد. بچه ها داشتند خودشان را خفه میکردند بعضی می گفتند خالی بسته و بعضی هم می گفتند تا استاد بیاد در میره.
خلاصه ارشیا آمد و وقتی ده بیست دانشجو را دید که کنار ورودی پارکینگ جمع شده بودند با تعجب به انها نگاه کردند بعضی که جرئت بیشتری داشتند از وسط جمعیت پراندند:
استاد تبریک. شیرینی یادتون نره.
ارشیا سعی کرد لبخند نزد.سری تکان داد و از کنار آنها رد شد. با دیدن ترنج کنار ماشینش لبخند زد وگفت:
همه جا رو پر کردی دیگه.
مهتاب به جای او گفت:
استاد دیگه وقتش بود بعضیا از توی رویا بیان بیرون.
ترنج دستی برای بچه ها تکان و انگار که بر مرکب پادشاهی سوار است در جلو را باز کرد و سوار شد. بچه ها دیگر باورشان شده بود. ارشیا از کنارشان که رد شد یک بوق برایشان زد که باعث شد همه بخندندو برای ماشین او دست تکان بدهند.
ماکان قبل از باز کردن در خانه زنگ زد. بعد هم در را باز کرد وارد خانه شد. قدم زنان تا در ورودی رفت و بعد آرام در باز کرد و وارد شد. خانه تقریبا ساکت بود. ماکان نگاهی به اطراف انداخت و مادرش را صدا کرد:
مامان!
سوری خانم از اتاق بیرون آمد و ماکان با دیدن او سلام کرد و در حالی که پالتویش را در می آورد گفت:
پس خانواده سبحانی کجان؟
سوری خانم نشست روی مبل و گفت:
رفتن بیمارستان. پوران خانم قراره بستری بشه.
با کی رفتن؟
بابات بردشون.
ماکان رفت سمت پله و گفت:
ترنج نیست خونه خیلی سوت و کوره؟
نه هنوز نیامده.
ماکان نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
دیر نکرده؟
نه قرار شده مهتاب و ببرن بیمارستان.
برای چی؟
خوب می خواد شب پیش مامانش باشه.
ماکان برای چند لحظه مادرش را نگاه کرد و از پله بالا رفت. هنوز به در اتاقش نرسیده بود که موبایلش زنگ خورد. با دیدن اسم شهرزاد پوفی کرد و بعد از یک مکث موبایلش را جواب داد:
بله؟
سلام عزیزم خوبی؟
ماکان در اتاقش را باز کرد و پالتویش را زد سر چوب لباسی و گفت:
سلام خانم معینی. خوبین شما؟
مکث شهرزاد یعنی دلخور شده. ماکان یک آستین کتش را در آورد و موبایلش را دست به دست کرد و گفت:
کاری داشتین؟
شهرزاد با لحنی که سعی می کرد آرام باشد گفت:
می خواستم ببینمت.
متاسفم نمی تونم. کار دارم.
ولی الان باید ببینمت.
ماکان کتش را روی تخت گذاشت. دکمه های استینش را باز کرد وکتش را برداشت و سمت کمد رفت و با بی خیالی گفت:
منم گفتم نمی تونم.
من الان پشت در خونه تون هستم.
ماکان که داشت یک دستی با کتش کنجار می رفت تا ان را به چوب رختی آویزان کند لحظه ای دستش از حرکت ایستاد و گفت:
کجایی؟
لحن خونسرد شهرزاد حرصش را در آورد:
پشت در خونه تون.
ماکان زیر لب نالید:
لعنتی!
بعد در حالی که کتش را روی تخت پرت می کرد با عصبانیت گفت:
کی بهت گفت بیای اینجا.
خودم.
شهرزاد ادا نیار.
باور کن من پشت درم می خوای زنگ بزنم.
ماکان با سرعت گفت:
نخیر لازم نکرده.
باشه.
ماکان کلافه دستی توی موهایش کشید و طول و عرض اتاق را با خشم طی کرد و بعد در حالی که سعی می کرد خیلی لحنش عصبی نباشد گفت:
همین الان راهتو می کشی می ری.
شهرزاد هومی کرد و گفت:
این خواهرت ترنج اصلا به نامزدش نمی خوره ها.
چرا چرت می گی. می گم پشت در خونه ما جا خوش نکن. نمی فهمی؟
شهرزاد بی اعتنا به ماکان باز گفت:
نگاش کن کنار هم ایستادن قد خواهرت تا سر شونه شوهرشه.
ماکان دستی به پیشانی اش زد. ترنج و ارشیا رسیده بودند خانه. ماکان از بین دندان های کلید شده اش گفت:
شهرزاد برو. بعد میام دیدینت.
کجا برم می خوام با خواهرت از نزدیک آشنا بشم. دارم می رم جلو.
ماکان داد زد:
شهرزاد!
شهرزاد هم با لحن خونسری گفت:
بیا جلو در همین الان.
ماکان دلش می خواست موبایلش را توی دیوار خورد کند. بدون اینکه کتش را بردارد از اتاق بیرون زد و پله ها را دوید. اصلا دلش نمی خواست ترنج چیزی از رابطه او و شهرزاد بفهمد.
وقتی جلوی در ورودی رسید ترنج هم به تنهایی وارد شد با دیدن ماکان گفت:
سلام داداش.
سلام.
ماکان بدون حرف از کنار او گذشت و تا دم در دوید. باید حال شهرزاد را می گرفت. در را با عصبانیت باز کرد. و به اطراف نگاه کرد. ماشینی از چند متر جلوتر به او چراغ داد. ماکان موبایلش را توی دست فشرد و رفت به سمت ماشین.
شهرزاد توی ماشین نشسته بود. با دین ماکان لبخند زد و شیشه را پائین کشید.
شوار شو.
برو پی کارت شهرزاد.
دیگر زیاد هم تحت تائیر زیبایی او نبود. حالا اصلا زیبایی شهرزاد برایش مهم نبود.
ماکان عزیزم سوار شو.
من عزیزت نیستم سوار هم نمی شم.
شهرزاد با خونسردی اعصاب خورد کنی گفت:
باشه پس من میام خونه شما.
ماکان از این همه پرویی دهنش باز مانده بود. در را باز کرد و سوار شد و با تمام حرص در را به هم کوبید.
چی می خوای شهرزاد. این چه مسخره بازی که در اوردی؟
شهرزاد به او لبخند زد و ماشین را روشن کرد. ماکان با حرص گفت:
کجا می ری؟
شهرزاد حرکت کرد.
با توام؟
می خوام باهات حرف بزنم.
همین جا بگو.
نه نمی شه. مفصله. یعنی اینجا نمیشه.
ماکان کلافه گفت:
نگاه کن من اصلا لباس مناسب هم تنم نیست. با پیراهن اومدم.
شهرزاد نگاهی به او انداخت و گفت:
به نظر من که مثل همیشه عالی هستی.
ماکان دستی به پیشانی اش کشید و سکوت کرد. رویش را به سمت خیابان چرخاند و سعی کرد به نیم رخ زیبای شهرزاد نگاه نکند. شهرزاد مقابل یک کافی شاپ نگه داشت. و به ماکان گفت:
پیاده شو.
ماکان بی حوصله از ماشین پیاده شد. سردی هوا را تازه احساس کرد و لرز به تنش افتاد. به یاد نداشت که بدون کت و شلوار تازگی ها جایی رفته باشد. پراهن طوسی پرنگی تنش بود که راه های خیلی ریز سفید داشت. دکمه های سر آستین و یقه اش باز بود. سری برای خودش تکان داد و در حالی که دست هایش را توی جیب کرده بود دنبال شهرزاد وارد کافی شاپ شد. شهرزاد میزی را به او نشان داد و خودش اول نشست ماکان نگاه کلافه ای به او انداخت و مقابل شهرزاد نشست.
مهتاب بعد از کلی تشکر و عذرخواهی از ترنج و ارشیا از ماشین پیاده شد و به طرف بیمارستان رفت پدرش جلوی بیمارستان منتظرش بود. کمی نگران به طرف او رفت و سلام کرد.
سلام بابا.
سلام دخترم.
مامان چی شد؟
بردنش برای یک سری آزمایشات.
محمدآقا نگران بود. مهتاب این را از چهره پدرش تشخیص می داد.
بابا مامان خوب میشه. نگران نباش.
محمدآقا لبخندی زد و گفت:
می دونم بابا.
پس چرا اینقدر ناراحتین؟
محمد آقا مردد به مهتاب نگاه کرد و بعد از یک مکث طولانی گفت:
من باید برگردم مهتاب.
مهتاب با چشم های گرد شده گفت:
کجا؟
خونه. یه مشکلی پیش اومده.
بابا هیچی مهم تر از مامان نیست الان.
محمد آقا او را به طرف نیمکتی توی محوطه برد و گفت:
برای سهیل مشکلی پیش اومده.
مهتاب ناباورانه گفت:
بازم سهیل؟
محمدآقا آهی کشید و گفت:
بله.
حالا چکار کرده که اینقدر فوریه رفتنتون؟
با سرکارگرش تو کارخونه گلاویز شده و کتک کاری کردن اونم رفته شکایت کرده. الان بازداشته.
خدا بگم چکارت کنه سهیل.
محمد آقا دستی روی شانه او زد و گفت:
مهتاب جان مشکل ماهرخ مشکل تو هم هست عزیزم.
مهتاب لبش را با حرص گاز گرفت و توی دلش گفت:
کاش این مشکل ماهرخ بود.
محمد آقا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
من به مامانت چیزی نمی گم که دارم می رم. میگم امشب تو پیشش هستی فردا که قراره عملش کنن یه فکری می کنم. بهش چیزی نگی ها.
نه بابا مگه عقلم کم شده.
بعد رو به پدرش گفت:
ماهرخ و ستاره الان کجان؟
خونه مادر شوهرش.
چه آبرو ریزی راه انداخته این سهیل احمق.
بابا جان درباره شوهر خواهرت درست صحبت کن.
مهتاب از حرص دلش می خواست سرش را به دیوار بکوبد. سهیل را درست امرزو عصر بازداشت کرده بودند. درست امروز.چرا وقتی آدم فکر می کند همه چیز دارد خوب پیش می رود یک آدم احمق این وسط پیدا می شود و تمام برنامه های آدم را به هم می ریزد.
پدرش نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
من دیگه برم. می رم از مامانت خداحافظی می کنم می گم دارم می رم دنبال مسافر خونه.
مسافر خونه؟
آره عصری به آقای اقبال هم گفتم اینجوری راحت تریم. قرار نبود که خونه مردم بمونیم. امروزم بخاطر تعارفشون رفتیم.
مهتاب بی حوصله بلند شد و باشه ای زیر لب گفت.
من می رم از مامانت خداحافظی کنم و رفت و مهتاب را همانجا تنها گذاشت.
چه جوری می ره ترمینال حالا؟ خدایا این سهیل یعنی اینقدر بی شعوره؟
دستش را به پیشانی اش زد و با بی حالی فکر کرد تمام امیدش به پدرش بود که او هم باید می رفت. یک ربی طول کشید تا پدرش برگشت.
مهتاب بلند شد و چند قدمی به استقبالش رفت.
دارین می رین؟
آره دیگه. مهتاب جان مواظب مامانت باش.
اخه من اینجا تنهایی چکار کنم بابا؟
محمدآقا دست او را گرفت و کنار خودش نشاند و گفت:
بذار یه چیزی رو بهت بگم که تا حالا هیچ وقت نگفته بودم. مهتاب کنجکاو به پدرش نگاه کرد. پدرش تمام زوایای چهره او را از نظر گذراند و با یک لبخند گفت:
وقتی خدا بهم دو تا دختر داد ته دلم می خواستم لااقل یکی تون پسر میشد. شاید اینجوری عصای دستم می شد.
مهتاب گیج به پدرش گوش می کرد. محمد آقا دوباره مهتاب را برانداز کرد و گفت:
ولی هر چی تو بزرگتر شدی خواسته منم کم رنگ تر شد. رفتار تو جوری بود که بعد از یک مدت دیگه کلا اون خواسته رو فراموش کردم. با اینکه ماهرخ دختر بزرگم بود ولی من همیشه روی تو حساب بیشتری باز می کردم.از اینکه توی این شهر یزرگ تنهایی زندگی کردی و گلیم خودتو از آب کشیدی به من ثابت کردی که درباره ات اشتباه نکردم.
مهتاب شوق و نیروی عجیبی توی دلش احساس می کرد. پدرش را خیلی دوست داشت. حدش معلوم نبود ولی شنیدن این حرف ها از زبان او برایش معنای دیگری داشت.
من اینقدر به تو ایمان دارم دخترم که می دونم حتی اگر منم نباشم می تونی از پس خودت و زندگیت بر بیای.
مهتاب احساس می کرد حالا می تواند یک کوه را هم به تنهایی جا به جا کند. محمد آقا بلند شد. مهتاب دلش می خواست جوری این محبت و مهربانی پدرش را جبران کند.
می خواین زنگ بزنم آقای اقبال بیاد دنبالتون.
نه مزاحمشون نشو خودم می رم.
فکر می کنم الان دیگه خونه باشه.
مهتاب خودش هم از پرویی خودش تعجب می کرد چه اصراری داشت به ماکان زنگ بزند. ولی انگار دلش راضی نمی شد پدرش را تنها توی این شهر غریب رها کند.دلیلش جز این چیزی دیگری نمی توانست باشد.
خوب زنگ می زنم اگر کار داشتن می گم نیاد.
محمد آقا قبول کرد.مهتاب موبایلش را برداشت و شماره ماکان را گرفت. در اخرین لحظه پشمان شد می خواست قطع کند ولی دیر شده بود. موبایل ماکان داشت زنگ می خورد.
**
شهرزاد به او لبخند زد. ماکان احساس کرد لبخندش هیچ تاثیری روی او ندارد و از این حالت چقدر خوشحال شد. صدای شهرزاد وسط فکرش پرید:
چی می خوری؟
ماکان نگاهش را از چهره او گرفت و موبایلش را توی دست چرخاند و نگاهی به ان انداخت و گفت:
هیچی. مگه نیامدیم حرف بزنی. خوب می شنوم.
برای یک لحظه چهره شهرزاد غمگین شد. ماکان سعی کرد به غم نگاهش زیاد توجه نکند. دوبار با موبایلش ور رفت و منتظر ماند. شهرزاد دست هایش را روی میز توی هم قلاب کرد و گفت:
من هیچ وقت تا حالا این حرف و به یک پسر نزدم. تو برام خیلی خاصی که دارم بهت این چیزارو می گم. خودم نمی دونم به چه دلیل دارم این کار و می کنم ولی دست خودم نیست.
ماکان بدون هیچ احساسی به رو میزی زل زده بود و فقط گوش می کرد. شهرزاد ولی نگاهش مستقیم روی چهره ماکان بود.
ماکان من دوستت دارم.
نگاه ماکان متعجب از میز رها شد و روی چهره شهرزاد ثابت ماند. شهرزاد که نگاه خیره او را دید باز هم لبخند زد و گفت:
من واقعا دوستت دارم. حسی که به تو دارم به هیچ کس تا حالا نداشتم. این حس اینقدر قویه که باعث شده بیام و جلوت بشینم و بهت اعتراف کنم.
ماکان هنوز شوک زده بود.این دختر درباره چی داشت صحبت می کرد.
اون قبلیا همه شون بالاخره یک اشکال داشتن. ولی تو...
مکث کرد و تو ی چشم های ماکان نگاه کرد:
ولی تو همه معیارهایی که من می خوام و داری و گذشته از اون حسی که به تو دارم برام تازگی داره. یه حس جدیده نمی دونم چطوری بگم که متوجه بشی.
ماکان بالاخره از شوک بیرون امد و نفس صدا داری کشید. باید چیزی می گفت این سکوت اصلا معنای خوبی نمی داد:
ببین شهرزاد.
شهرزاد ملتمسانه به او گفت:
خواهش می کنم ماکان تو که زیاد با من نبودی. به من فرصت بده تا ثابت کنم واقعا چقدر دوستت دارم.
ماکان به چشم های شهرزاد نگاه کرد که لایه ای از اشک آنها را پوشانده بود. باورش سخت بود که این دختر شهرزاد باشد. دختری که فقط غرور و سرکشی توی نگاهش بود حالا با این چهره درمانده مقابل او نشسته و به عشق اعتراف می کرد.
لب هایش را تر کرد. ته دلش نمی خواست شهرزاد را از خودش برنجاند در صورتی که ابراز علاقه او هیچ تغییری در ماکان ایجاد نکرده بود و همین برای خودش عجیب بود.
شهرزاد ممنونم که به من اینقدر لطف داری...ولی...
ماکان..
صبر کن شهرزاد حرفم تمام شه.
موبایل ماکان زنگ خورد و قبل از اینکه بتواند ان را بردارد. شهرزاد با سرعت برش داشت و گفت:
خواهش می کنم این یک ساعتی که با من هستی جواب نده.
موبایل همچنان زنگ می خورد. ماکان عصبی دستش را به طرف او دارز کرد و گفت:
لطفا موبایلم و پس بده.
شهرزاد هر چه احساس داشت توی صدایش ریخت. ماکان را همه جوره آزمایش کرده بود. تازگی ها متوجه شده بود که در برابر او نیرویی ندارد جاذبه های ظاهریش دیگر به چشم ماکان نمی امد و او دنبال راه دیگری می گشت تا او را به خود نزدیک کند.
ماکان خواهش می کنم.
ماکان کلافه دستی توی موهایش کشید و گفت:
به حرفات گوش می دم ولی لطفا گوشی مو پس بده شاید کسی کار مهمی داشته باشه.
صدای زنگ قطع شد و شهرزاد پیروز مندانه گفت:
هر کی بود پشیمون شد. و سریع موبایل ماکان راخاموش کرد. و بعد ان را به طرف ماکان گرفت.
ماکان گوشی را گرفت و گفت:
داشتم چی می گفتم؟
شهرزاد با هیجان ادامه داد:
تو که داشتی ناز می کردی. ولی من داشتم می گفتم به من و خودت یک فرصت بده.
لحن شهرزاد دیگر حالت خواهش نداشت. بیشتر دستوری بود. ماکان داشت فکر می کرد کی به او زنگ زده شاید سوری خانم نگران شده. اگر دوباره زنگ بزند و موبایلش خاموش باشد حتما سکه می کند.
بی اعتنا به حرف های شهرزاد که داشت از رویای با هم بودنشان می گفت موبایلش را روشن کرد. و آخرین تماس بی پاسخش را چک کرد.
نام مهتاب مثل شوک ناشی از برق فشار قوی او را از جا پراند. حرف توی دهان شهرزاد خشک شد:
چی شده ماکان؟
ماکان چند لحظه ای به نام مهتاب خیره شد. لبخند بزرگی روی لب هایش آمد. سرش را بالا گرفت و به شهرزاد که نگاهش پر از سوال بود خیره شد. لب هایش را تر کرد و گفت:
متاسفم خانم معینی. نمی تونم قبول کنم چون من خودم یک نفر دیگه رو دوست دارم.
بعد با سرخوشی صندلی را کنار زد و در حالی که شماره مهتاب را می گرفت به چهره بهت زده شهرزاد نیم نگاهی انداخت و گفت:
شب بخیر.
با هر بار بوق خوردن که ماکان جواب نمی داد. مهتاب مطمئن تر میشد که کارش درست نبوده. رسیدن به ترمینال زیاد هم کار سختی نبود. فقط کافی بود که پدرش از راننده تاکسی مسیر بعدی را سوال کند. یا اصلا با یک دربستی مشکلش را حل کند حالا گرچه پولش زیاد می شد ولی برای خودش راه حلی بود.
وقتی بعد از شش بار زنگ خوردن کسی جواب نداد. قطع کرد و رو به پدرش گفت:
جواب نداد فکر کنم. دستش جایی بند باشه.
من که گفتم زنگ نزن. خودم میرم.
بعد به سمت در اصلی به راه افتاد و گفت:
خوب دیگه من برم.
مهتاب حیران بود چطور درباره وضع خراب جیبش صحبت کند. حالا که قرار بود پدرش هم پیشش نماند اوضاع خراب تر میشد.
محمد آقا در آخرین لحظه دست توی جیبش کرد و کارت بانکش را از جیبش خارج کرد و به طرف مهتاب گرفت و گفت:
این پیشت باشه. اگر من تا پس فردا نیامدم خودت هر جا لازم بود حساب کن.
مهتاب در حال سکته کردن بود. پدرش کارتی را که ان همه پول به حسابش بود به دست او می داد؟ دهانش انگار خشک شده بود.
بابا...
محمدآقا لبخند زد.
توقع نداری که تو رو اینجا بدون پول تنها بذارم دخترم.
مهتاب دلش می خواست پدرش را بغل کند و زار زار گریه کند. لبش را گاز گرفت تا اشک هایی که توی چشمش جمع شده بودند پائین نریزد:
مرسی بابا.
محمد آقا خم شد و پیشانی دخترش را بوسید و گفت:
در اولین فرصت هم برو برای خودت لباس گرم بخر. این لباس ها برای زمستون مناسب نیست.
مهتاب با انگشت قطره اشک مزاحمی که داشت روی صورتش سر می خورد گرفت و گفت:
چشم بابا.
دیگه برگرد پیش مامانت گفتم اومدی.
چشم. رسیدین ترمینال به من خبر بدین.
باشه.
مهتاب چرخید تا برود که پدرش گفت:
مهتاب جان؟
مهتاب سریع برگشت و گفت:
بله بابا؟
رسیدی یه زنگ به ماهرخ بزن. اون الان تنهاست اونجا کسی رو نداره.
چشم بابا. نگران نباشین.
خداحافظ.
خدا پشت و پناهتون.
مهتاب این بار ایستاد تا پدرش سوار تاکسی شد و رفت. مهتاب هم موبایلش را در اورد تا طبق قولی که به پدرش داده بود به ماهرخ زنگ بزند.
**
ماکان از در کافی شاپ که بیرون زد دوباره شماره مهتاب را گرفت. ولی هنوز مشغول بود. سرما تمام بدنش را لرزاند. با یک پیراهن توی ان هوای ناجور ایستاده بود. باید تا یخ نزده بود خودش را به خانه می رساند.
هنوز عزم نکرده بود که از خیابان عبور کند سر و کله شهرزاد پیدا شد. حسابی عصبی و به هم ریخته بود.
ماکان وایسا سر جات کارت دارم
ماکان سردش بود و فکرش را تماس مهتاب مشغول کرده بود و اصلا حوصله شهرزاد را نداشت. با بی حوصلگی برگشت و گفت:
فکر کردم حرفامون تمام شده.
شهرزاد طلب کار مقابلش ایستاد و گفت:
یعنی چی حرف می زنی و بعدشم پا میشی می ری.
ماکان موبایلش را گذاشت توی جیبش و هر دو دستش را توی جیبش کرد تا بلکه از سرمایی که هر لحظه آزار دهنده تر می شد جلو گیری کند. به چشم های شهرزاد نگاه کرد و گفت:
یعنی چی؟ یعنی تو نفهمدی؟ من فکر می کنم بدون هیچ کنایه و پرده پوشی و به صورت کاملا مستقیم بهت گفتم به یک نفر دیگه علاقه دارم. الان واضحه؟
شهرزاد ناباورنه به جمله ای که در عرض این مدت کوتاه دوبار شنیده بود فکر کرد و با همان حرص و عصبانیت گفت:
ماکان برای اینکه منو رد کنی حرف مزخرف نزن.
ماکان به سمت او براق شد.
حرف مزخرف من می زنم یا تو دختره آویزون؟
شهرزاد وحشت زده عقب نشست:
من آویزونم؟
ماکان برایش مهم نبود که شهرزاد تا حالا کی بوده برای اون الان شهرزاد با مهسا و پارمیدا و هر دختری که تا حالا دیده بود یکی بود.
بله تو آویزیونی. وقتی نمیفی نمی نمی خوام ببینمت وقتی نمی فهمی هیچ علاقه ای از طرف من وجود نداره. وقتی بدون دلیل بلند میشی میای در خونه ما و مثل دخترای لوس و ننر منو تهدید می کنی می شی آویزون خانم شهرزاد معینی فهمیدی؟ و منم از دخترای آویزون متنفرم. مثل تو زیاد بوده تو زندگیم. حالا هم راهت و بگیر و برو.
شهرزاد با خشونت به سمت ماکان رفت:
تو می دونی من کی هستم؟ می دونی با کی داری حرف می زنی؟ فکر کردی خیلی نوبری؟ تو هم مثل بقیه آشغالی. می فهمی آقای اقبال آشغال ولی فکر نکن ولت می کنم کاری می کنم از دنیا اومدنت پشیمون بشی. تا حالا کسی دست رد به سینه شهرزاد معینی نزده بود ولی تو لیاقت منو نداشتی می فهمی؟ لیاقت نداشتی.
ماکان پوزخند زد و گفت:
تا نیم ساعت پیش که یه چیزای دیگه ای می گفتی. عین یه گربه ملوس نشسته بودی جلوی منو به عشقت اعتراف می کردی.
شهرزاد احساس کرد در حال ترکیدن است. اصلا این برخورد را از ماکان پیش بینی نکرده بود تا حالا هیچ کس با این چنین رفتاری از خودش نشان نداده بود. تا حالا همه آروز داشتند او گوشه چشمی به انها بیاندازد. او برای خودش کسی بود.
باورش سخت بود اینطور توسط ماکان تحقیر شود ان هم پسری که درست خودش مدیر یک شرکت بود ولی باز هم ثروت پدرش به پای ثروت انها نمی رسید.
شهرزاد خشمگین دستش را بالا برد تا به صورت ماکان سیلی بزند که ماکان دستش را توی هوا گرفت و در حالی که مچ دستش را محکم می فشرد گفت:
خانم خوشکله. اگر تو شهرزاد معینی هستی منم ماکان اقبالم. پس دفعه آخرت باشه که دست روی من بلند می کنی.
فشار دستش روی مچ شهرزاد بیشتر شده بود و شهرزاد فکر میکرد تا حد نهایت تخقیر شده. چشم های ماکان از خشم سرخ شده بود. دست شهرزاد را با یک حرکت رها کرد و گفت:
خودت خواستی والا من متنفرم از مردایی که زور بازوشون و به رخ زن می کشونن. ولی خودت باعث شدی این کارو بکنم.
شهرزاد یک قدم عقب رفت. نه این مردی که او می دید ماکانی نبود که با یک لبخند او خودش را می باخت و از نزدیکی او حالش عوض می شد. برای او اتفاقی افتاده بود که اینطور بی پروا در مقابل او ایستادگی می کرد.
چیزی مثل یک شعله آتش درونش روشن شده بود. ان دختر چه کسی بود که ماکان بخاطر او را شهرزاد معینی را رد کرده بود.
شهرزاد عقب عقب رفت و بعد هم با سرعت از ماکان دور شد. ماکان کلافه به مسیری که او رفته بود نگاه کرد و بعد خیابان را برای گرفتن تاکسی رد کرد و تازه آن موقع متوجه سردی هوا شد.
وقتی به خانه رسید تمام تنش یخ زده بود. کلید نداشت. با بی حالی زنگ را زد. تقریبا دندان هایش به هم می خورد. سوری خانم با دیدن او در را باز کرد و ماکان تا جلوی در اصلی دوید.
سوری خانم با دیدن حال او گفت:
خدا مرگم بده کجا بودی بدون لباس؟
ماکان بی توجه به حرف مادرش از پله بالا دوید می خواست خودش را هر چه سریعتر به حمام برساند. ترنج از صدای مادرش از اتاق خارج شد و با چهره کبود شده از سرمای ماکان روبه رو شد.
وای ماکان چه بلایی سرت اومده؟
هیچی خوبم.
و وارد اتاقش شد و حوله اش را برداشت و خودش را توی حمام انداخت. دوش آب داغ حالش را کمی بهتر کرد از حمام که بیرون امد. ترنج و مادرش نگران منتظرش بودند. سوری خانم ول کن نبود.
ماکان با توام میگم کجا رفته بودی با این حال و روزت؟
هیچ جا یکی اومد دم در کارم داشت رفتم پائین حواسم نبود لباس تنم نیست.
سوری خانم غر غر کنان از پله پائین رفت تا یک نوشیدنی گرم برای او بیاورد. ترنج همچنان دست به سینه کنار در ورودی اتاق او ایستاده بود و نگاهش می کرد که داشت موهایش را خشک می کرد.
ماکان با تعجب گفت:
چیه؟ چرا اینجوری بهم زل زدی؟
ترنج از آن حالت خ
:: موضوعات مرتبط:
رمان تایپی ,
برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) ,
,
:: برچسبها:
رمان تایپی برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) ,
:: بازدید از این مطلب : 6280
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1