برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) 1
نوشته شده توسط : admin

 

در که باز شد صدای دست و سوت سالن راپر کزد. ارشیا و ترنج به جمعیتی که توی سالن و پذیرایی جمع شده بودند با تعجب نگاه کردند.
ماکان کنار در دست به سینه ایستاده بود و با لبخند پهنی هر دو را برانداز می کرد. وقتی نگاه متعجب ان دو را دید با بدجنسی گفت:
چیه بابا. باز خوبه گفتم اینجا چه خبره.
ارشیا به جمع لبخندی زد و به ماکان گفت:
حسابت و می رسم این همه آدم و چه جوری جمع کردی تو این یک ساعت؟
ماکان با خنده گفت:
باید به روح گراهابل یه فاتحه ای نثار کنم. خوب اختراعی کرده.
ترنج خجالت زده به جمع سلام کرد. وضع ارشیا از او هم بدتر بود. با همه احوال پرسی کرد و گوشه ای نشست. مهرناز خانم با هیجان به طرف ترنج رفت و در حالی که گونه اش را می بوسید گفت:
قربون عروس گلم برم که این همه خجالتیه.
ترنج بیشتر سرش را پائین انداخت. مهرناز خانم دست ارشیا را که با چند مبل فاصله نسبت به ترنج نشسته بود گرفت و نشاند کنار ترنج و گفت:
چرا غریبی می کنین با هم.
بعد کمی عقب تر ایستاد و رو به سوری خانم گفت:
وای سوری جون ببین چقدر به هم میان.
سوری خانم هم قطره اشک مزاحمی که توی چشمش جمع شده بود را گرفت و با حرکت سر تائید کرد. می ترسید حرفی بزند و اشکش سرازیز شود.باورش نمی شد دختر کوچکش دارد عروس می شود. نفر بعد آتنا بود که به طرف ترنج رفت و گونه اش را بوسید و تبریک گفت:
بعد هم آقا مرتضی و مسعود. عماد هم خنده کنان کنار گوش ارشیا گفت:
منتظر تلافی تیکه هایی که به من انداختی باش.
ارشیا هم همانور ارام گفت:
حواست باشه هنوز چند روزی تا عروسی مونده ها کار ی نکن به طرز ناگهانی به هم بخوره.
ترنج بلند شد که ارشیا آرام گفت:
کجا؟
می رم چادرم و عوض کنم.
ارشیا لبخند زد و گفت:
زود بیا.
ترنج هم لبخند زد. اگر هم می خواست دیگر نمی توانست از ارشیا دور باشد سه سال مگر کم بود که حالا هم بخواهد از او دوری کند. سریع به اتاقش رفت و لباس عوض کرد. بعد هم وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند خدا بالاخره مزد صبرش را داده بود. بی معرفتی بود یک تشکر کوچک از او نمی کرد. چادر سفیدش را سرش کرد و از پله پائین رفت. مهرناز خانم با دیدن او کل کشید و باعث شد ترنج رنگ صورتش ارغوانی شود. ارشیا به مادرش آرام گفت:
مامان بسه این کارا چیه؟
مهرناز خانم گفت:
بذار پدر بشی اونوقت می فهمی پسر داماد کردن چه حسی داره. قربون عروس نازم برم.
ترنج خیلی آرام و خانمانه وارد جمع شد. ماکان داشت از جمع پذیرائی می کرد. سبد میوه را گذاشت روی میز و نشست روی مبل و با لب و لوچه ای آویزان گفت:
آقا قبول نیست ما جا موندیم.
بعد رو به سوری خانم که داشت می خندید گفت:
مامان باید برا من همین فردا زن بگیری. من این حرفا حالیم نیست.
مسعود هم خنده کنان گفت:
چی شد؟ چی شد؟ تو که دیروز یه حرفای دیگه ای می زدی
ماکان با چشم های گرد شده گفت:
دیروز؟ من غلط بکنم بابا. حافظه تون خرابه ها. این حرفا مال پارسال بود. من چیم از این ارشیا کمتره که نباید زن بگیرم همون که گفتم.
بعد رو به مهرناز خانم کرد و گفت:
مهرناز خانم از اون دخترایی که برای ارشیا تو آب نمک خوابوندی هر کدوم و که شما بگین من همین امشب می گیرم.
مهرناز خانم در حالی که همراه جمع می خندید گفت:
چشم عزیزم همین فردا شب قرار می ذارم بریم خواستگاری.
عماد گفت:
ماکان اشتباه من و ارشیا رو تکرار نکن برادر من.
آتنا مشتی به بازوی عماد کوبید و حرصی ساختگی را توی صدایش ریخت :
کدوم اشتباده؟
ارشیا نگاه پر شوقی به ترنج انداخت و گفت:
من که اصلا پشیمون نیستم تازه سر عقل اومدم.
ماکان رو به عماد گفت:
خیلی بی معرفتی از این ارشیا یاد بگیر.
عماد بازویش را گرفت و گفت:
این هنوز داغه نمی فهمه چه بلایی سرش اومده دو روز دیگه می بینمش.
اتنا مشت دیگری به بازوی عماد زد و بعد رو به پدرش گفت:
بابا جون من پشیمون شدم. عروسی رو به هم بزنین.
جمع فقط می خندید. ارشیا به ترنج چشم دوخته بود که خنده هایش باعث میشد یک گونه اش چال بیافتد. خودش هم نمی دانست چرا دلش می خواهد روی آن چاله کوچک را ببوسد.
ماکان سرفه ای کرد و گفت:
بعضی ها مواظب باشن غرق نشن.
ارشیا نگاه خجالت زده اش را از ترنج گرفت و باعث خنده جمع شد. مسعود که دید این دو تا تازه به هم رسیده و هنوز حرف هایشان را نزده اند رو به ترنج گفت:
بابا جان بلند شو برو اتاقت با ارشیا حرفاتون و بزنین.
و مرتضی اضافه کرد:
تو رو خدا این بارم دیگه دعوا نکین یکی تون گریه زاری راه بندازه اونم قهر کنه بره.
ترنج و ارشیا هر دو به هم نگاه کردند و خندیدند. ترنج همانجور که سرش پائین بود گفت:
اون دفعه سوتفاهم شد.
خوب بابا جون پاشین برین دیگه.
ترنج بلند شد و ارشیا هم پشت سرش راه افتاد و از پله بالا رفتند. چقدر این بار کنار هم بودنشان فرق داشت. انگار با یک جهش از روی شکاف عمیقی که بینشان افتاده بود پریده بودند.

ترنج در اتاقش را باز کرد و به ارشیا گفت:
بفرما تو.
ارشیا نگاهش را توی اتاق چرخاند و بعد از نگاه کردن به صندلی روی تخت نشست و گفت
از اون صندلی خاطره خوبی ندارم.
ترنج لبخند زد و کنار ارشیا با فاصله نشست.ارشیا ترنج را صدا کرد:
ترنج؟
ترنج نگاهش را چرخاند و ارشیا را نگاه کرد:
یک خواهش ازت داشتم نه نگو.
ترنچ پر سوال نگاهش کرد.
چی؟
ارشیا چهار زانو روی تخت نشست و به ترنج گفت:
بشین اینجا.
و به مقابل خودش اشاره کرد. ترنج با تردید نشست. ارشیا با لبخند نگاهش کرد و گفت:
حالا اینا رو تکرار کن.
ترنج فهمید و سرش را پائین انداخت و تکرار کرد.ارشیا آرام گفت:
قبلتَ
ارشیا نفس عمیقی کشید و دست دراز کرد و انگار که بخواهد به شی مقدسی دست بزند دست ترنج را گرفت.
قلب ترنج به سرعت می تپید و انگار می خواست از سینه اش بیرون بپرد این احساس خوب را باور نداشت. ارشیا دست ترنج را نوازش کرد و گفت:
باور کنم تو مال خودم شدی.ترنج میشه نگام کنی؟
ترنج با شرم سرش را بالا آورد. ارشیا به چشمهای ترنج که از شرمی دخترانه پوشانده شده بود لبخند زد و گفت:
از این به بعد دیگه حق نداری نگام نکنی.
بعد دست ترنج را رها کرد و چادرش را روی شانه هایش انداخت. به شالش اشاره کرد و گفت:
اجازه میدی؟
ترنج چیزی نگفت و سرش را پائین انداخت. ارشیا دست زیر چانه ترنج گذاشت و صورتش را بالا آورد و گفت:
فکر نکنی بخاطر این محرمیت خوندم بین خودمون. دیگه نمی تونستم با شوق نگات نکنم می دونم که تو هم دوست نداری نامحرمی اینجوری نگات کنه. فقط برای همینه. وگر نه قول می دم تا زمان عروسی نه بهت دست بزنم نه تو حجابتو برداری.
ترنج لبخند زد و گفت:
هیچ وقت همچین فکری نکردم.
پس اجازه میدی؟
ترنج با کج کردن گردنش قبول کرد. ارشیا با ارامش شال سفید ترنج را از سرش باز کرد. ترنج موهای بلندش را با یک گل سر بالای سرش جمع کرده بود.
ارشیا با خوشی نگاهش می کرد.نه با ترنجی که قبلا دیده بود فرق داشت. خیلی هم فرق داشت. نمی دانست چرا ولی ترنجی که او به یاد می اورد این همه زیبا نبود.نمی دانست شاید هم همان ترنج بود و او چون حالا از ته دل دوستش داشت به چشمش این همه زیبا می امد. چقدر این حالت مورب چشمانش را دوست داشت. و ان مردمک ها ی دو رنگ. ترنج دست برد و گل سرش را باز کرد. موهایش روی شانه اش ریخت و باعث شد ارشیا نفس عمیقی بکشد. موهای ترنج مثل سابق یک طرف پیشانی اش را پر کرده بود و کم کم داشتند روی چشمش سر می خوردند.ارشیا دست دراز کرد و موهای ترنج را از روی چشمش کنار زد و با لبخندی که سعی می کرد خیلی هم پهن نشود گفت:
پس هنوزم موهاتو این مدلی میزنی؟ بازم مامانت و حرص می دی پس.
ترنج خندید و روی یک گونه اش چاله افتاد. ارشیا خودش هم نفهمید کی خم شد و گونه ترنج را بوسید. بعد به حالت شوخی شانه اش را بالا انداخت و خندید.ترنج هم خندید و ارشیا این بار او را در آغوش کشید.شاید نیم ساعت یا بیشتر گذشته بود که کسی به در اتاق ترنج زد:
حرفاتون تمام نشد؟
ماکان بود. ترنج شالش را روی سرش انداخت. هنوز از ماکان خجالت می کشید.
بیا تو داداش.
ارشیا و ترنج رو به روی هم روی تخت نشسته بودند. ماکان وارد اتاق شد و با لحن شوخی گفت:
اینقدر حرف می زنین بعدا حرف کم می یارین.
ارشیا ابروهایش را بالا برد و گفت:
شما نگران حرف زدن ما نباشین.
ماکان چانه اش را خاراند و گفت:
راست میگی تا این لیمو شیرین پر حرف هست کی حرف کم میارین؟
ترنج با اعتراض گفت:
من پر حرفم؟
ماکان امد جواب بدهد که ارشیا گفت:
آقا ماکان حواست باشه از این به بعد با خانم من درست صحبت کنی.
ماکان پخی زیر خنده زد و با همان حال گفت:
اوهوک کی میره این همه راهو.
ارشیا با وجود اینکه خنده اش گرفته بود سعی کرد قیافه جدی اش را حفظ کند:
من می رم تو هم به وقتش میری.
بعد رو به ترنج گفت:
ترنج عزیزم پاشو بریم پائین.
ماکان با دهان باز به ارشیا نگاه کرد و گفت:
می بیننم که خیلی زود جو گرفتت. سگ ادم و بگیره جو نگیره.
بعد هم رو به ترنج گفت:
عزیزش پاشو برو پائین من با ایشون کار دارم.
ترنج خجالت زده از اتاق خارج شد. که ماکان بلند زیر خنده زد
وای ارشیا تریپ لاو اصلا بت نمی اد.
ارشیا بلند شد و خیلی جدی گفت:
توقع نداشتی که این حرفا رو به تو سبیل کلفت بزنم. من که مثل بعضی ها نیستم که این حرفارو برای هر کی رسیدم خرج کنم.
ماکان پرید و دهان ارشیا را گرفت
هی جون مادرت چه خبرته؟
ارشیا ابرویی بالا انداخت و دست ماکان را از جلوی دهانش کنار زد و گفت:
از این به بعد هر چی گفتم می گی چشم وگر نه لیست دوست دختراتو برای ترنج ردیف می کنم.
ماکان ارشیا را هل داد و گفت:
نامرد بذار لااقل خواهرمو عقد کنی بعد برا من قیافه بگیر.
ارشیا خیلی خونسرد رفت طرف در و گفت:
همینی که هست.
و از در اتاق خارج شد. وقتی از پله سرازیر شد با شوق به ترنج که درست روبروی او نشسته بود خیره شد. بهتر بود ماجرای محرمیت را مطرح می کرد تا هم خودش و هم ترنج راحت تر باشند. با ورودش به سالن مهرناز خانم دوباره کل کشید و این باعث شد تا ترنج دوباره شرم زده شود. ولی ارشیا این بار با سرخوشی خندید و کنار ترنج نشست.
همه پیشنهاد ارشیا را قبول کردند. چون چیزی به عروسی آتنا نمانده بود و فرصتی برای عقد نبود. قرار شد تا بعد از محرم که فرصتی پیش بیاید و مراسمی بگیرند فعلا یک محرمیت ساده بخوانند تا آنها راحت باشند.
روز شنبه بود و ترنج داشت می رفت دانشگاه با ارشیا قرار گذاشته بودند کسی از نامزدیشان با خبر نشود. صبح ارشیا تماس گرفته بود و به ترنج گفته بود صبر کند عصر می اید دنبالش.
سر ساعت ارشیا امد. ترنج وسایلش را روی صندلی عقب گذاشت و خودش جلو سوار شد:
سلام استاد.
ارشیا نگاهی به ترنج انداخت و گفت:
روز بخیر خانم اقبال.
بعد با لحن بدجنسی گفت:
می گم خانم اقبال بد نشه سوار ماشین استادت شدی؟
ترنج خیلی خونسرد گفت:
من سر بلوار پیاده میشم با تاکسی میام.
چی؟ خل شدی؟
خوب ارشیا جان. اگه قراره کسی نفهمه ما نامزد کردیم خوب باید مواظب باشیم من جلوی در از ماشینت پیاده شم همه می فهمن
بعد هم ریز ریز خندید و گفت:
این بار می گن آقای مهرابی دو تا زن گرفته.
ارشیا با تعجب به ترنج نگاه کرد و گفت:
جریان چیه؟
آخه تو دانشکده شایعه شده تو با خانم منصوری نامزد کردی.
ارشیا محکم روی ترمز کوبید که اگر ترنج کمر بند نبسته بود حتما با سر توی شیشه رفته بود.
چی گفتی؟
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت
نگران نباش تو سومین نامزد خانم منصوری هستی. بدخت شوهر نداره بچه ها هی براش شوهر دست و پا می کنن.
ارشیا سری تکان داد و گفت:
امان از دست شما دخترا. من اصلا نمی دونستم خانم منصوری مجرده.
ترنج در حالی که سعی میکرد لحنش بی تفاوت باشد گفت:
پس برای چی اون روز سوارش کردی؟
ارشیا که ازلحن پر حسادت ترنج که خیلی هم سعی می کرد بی خیال باشد خنده اش گرفته بود گفت:
بابا بنده خدا گفت منو تا سر بلوار می رسونی منم گفتم باشه. ولی بش نمی خوره مجرد باشه.
سی و خورده ای داره.
اوه تازه از منم بزرگتره؟
ترنج با اخم ساختگی گفت:
اگه کوچیک تر بود اونوقت چی؟
ارشیا دست ترنج را گرفت و بوسید و گفت:
هیچی بازم می اومدم التماس خودت می کردم زنم شی.
ترنج خندید و باز چال گونه اش معلوم شد. ارشیا با جدیت گفت:
سعی کن کمتر اینجوری بخندی چون من از کنترل خارج میشم امکان داره هر کار بکنم.
ترنج بیشتر خندیدو ارشیا دستش را بوسید.
ای وای ارشیا همین جا نگه دار من پیاده میشم.
ارشیا نگه داشت و گفت:
ولی اینجوری نامردیه که. من با ماشین برم تو با تاکسی.
ای بابا نزدیک یک سال و نیمه دارم این راهو می رم. اشکال نداره.
و پیاده شد. وقتی داشت وسایلش را بر می داشت ارشیا گفت:
تا چند دکلاس داری؟
من تا شیش.
با اتوبوس بیا سر اولین ایستگاه پیاده شو من خودم میام دنبالت.
ترنج نیم نگاهی به ارشیا انداخت و گفت:
نه خودم می ام.
فدای ناز کردنت. نه وایسا خودم میام
باشه.
من منتظر میشم تو سوار شی پشت سرت میام.
ترنج با لبخند سر تکان داد و گفت:
خداحافظ
ترنج جلوی دانشگده از تاکسی پیاده شد و پشت سرش ارشیا رسید و با اخم هایی در هم کشیده وارد پارکینگ شد. ترنج کمی معطل کرد و وقتی ارشیا به او رسید با لبخندی بدجنس بلند سلام کرد:
سلام استاد.
ارشیا در حالی که داشت لبخندش را کنترل می کرد با سر جوابش را داد و زود رفت.
ترنج دوید طرف کلاسش تا مهتاب را پیدا کند. مهتاب هنوز نیامده بود.شنبه ها صبح کلاس نداشتند. و مهتاب احتمالا هنوز نرسیده بود. چادرش را برداشت و تا زد همان موقع مهتاب وارد شد.

ترنج وسایلش را رها کرد و پرید و مهتاب را بغل کرد. مهتاب با تعجب گفت:
وای ترنج یعنی اینقدر دلت برام تنگ شده بود.
ترنج دست مهتاب را کشید و گفت:
یه خبر دست اول درباره مهرابی.
مهتاب با شنیدن نام مهرابی انگار که سری ترین پرونده های ناسا و سیا را قرار است بشنود چشمانش را گرد کرد و دنبال ترنج رفت. ترنج چندبار اطرافش را پائید تا اینکه حرص مهتاب را در اورد:
ترنج خفه ات می کنم میگی یا نه؟
خوب الان می گم....ارشیا ....یعنی ....آقای مهرابی نامزد کرده؟
مهتاب هیجان زده بالا و پائین پرید
دروغ میگی. با کی؟ وای زود بگو.
ولی بعد زیر زیرکی خندید و گفت:
خودمونیم بعضی ها بفهمن می ترکن.
ترنج جدی شد و پرسید:
کیا؟
مگه مهه
بله که مهمه.
حالا بگو با کی نامزد کرده؟
با من. حالا بگو کیا از ارشیا خوششون میاد.
مهتاب که فکر کرده بود ترنج شوخی کرده گفت:
بی مره. تانگی نمیگم.
چیو نگم خنگ گفتم دیگه با من.
چشمهای مهتاب از این گردتر نمی شد.
ترنج به جون مهتاب اذیتم نکن.
به خدا به جون مامانم راست می گم.
مهتاب پرید و ترنج را بغل کرد.
وای ترنج مبارکه.
بعد دوباره از او جدا شد و دوباره بغلش کرد.
چکار می کنی دیونه می خوای همه بفهمن؟
مگه نمی خوای شیرینی بدی؟
نه بابا نمی خوام کسی بفهمه
مهتاب پکر شد
چرا آخه؟
خودت که بچه ها رو می شناسی حالا من هر نمره ای بگیرم می گن پارتی داشته.
مهتاب سری تکان دا د و گفت:
چقدر یهویی.
ترنج خندید و گفت:
خیلی هم یهویی نبود.
باید برام تعریف کنی زود باش.
اوه خیلی طولانیه بیا بریم که الان استاد میاد.
پس بگو چرا اینقدر بی خیال بودی. ای نامرد.
ترنج خندید و هر دو وارد کلاس شدند.
راستی نگفتی کیا چشمشون دنبال شوهر عزیز منه.
مهتاب ریز ریز خندید و گفت:
اصلا بت نمی اد غیرتی بازی در بیاری.
اسماشونو بگوتا ببینی چه به روزشون میارم.
اوه اوه خون ریزی توش نباشه.
نه بابا. زود بگو.
لیلا کاتب و هدیه محسنی.
ترنج لب هایش را جمع کرد و گفت:
دارم براشون.
کلاسش تازه تمام شده بود که برایش اس ام اس رسید:
چه خوش خیال است، فاصله را می گویم، به خیالش تو را از من دور کرده
نمی داند جای تو امن است ، اینجا در دل من
لب ترنج به لبخند عمیقی باز شد. دلش جوری شد. ولی هیچ اس ام اس عاشقانه ای نداشت که برای ارشیا بفرستند. دست به دامن مهتاب شد.
مهتاب یه دونه از اون عاشقانه ها بده زود باش ضایع شدم.
مهتاب هم که انگار هول شده بود گفت:
وای منم ندارم بعد یهو بلند شد و داد زد:
بچه ها یه مورد اورژانسی هر کی اس عاشقانه داره رو کنه.
ادمی بود که به طرف گوشی اش شیرجه می رفت از هر طرف داشت صدای خواندن می امد ترنج گیج شده بود.
مهتاب به همه می گفت بفرستین برای من زود زود.
به دقیقه نرسید که سیل اس ام اس به گوشی مهتاب جاری شد. حالا بچه ها کنجکاو شده بودند که مهتاب برای چه کسی می خواهد اس عاشاقنه بفرستند.
مهتاب هم خیلی خونسرد گفت:
خوب خرا واسه دوست پسرم دیگه
و چشمکی به ترنج زد. دو تایی کله هایشان را تو موبایل مهتاب کرده بودندو داشتند پیام ها را می خواندد.
که ترنج گفت این خوبه بفرست وقت ندارم بنویسم.
مهتاب هم سریع فرستاد.ترنج هم فرواردش کرد:
هر چند تنهایی را دوست ندارم. اما دوست دارم در قلب تو تنهای تنها باشم.
زیرش هم توی پرانتز نوشت خانم منصوری کجاست؟
و ریز ریز خندید.ارشیا به ثانیه نکشید جواب داد:
همین الان دفتر گروه بودم. درخواست دادم اتاقم و عوض کنن.
کلاس که تمام شد داشتند وسایلشان را جمع می کردند که موبایل مهتاب زنگ خورد. مهتاب نگاهی اخم الود به شماره اش انداخت و به ترنج گفت:
وسایل منو هم می بری ؟
ترنج با سر جواب مثبت داد و گفت:
آره.
مهتاب با اخم هایی در هم کشیده موبایلش را جواب داد:
بله؟
و به سرعت از کلاس خارج شد. ترنج از عکس العمل مهتاب تعجب کرده بود. تا حالا اینقدر او را جدی ندیده بود. وسایل هر دو را برداشت و از کلاس خارج شد.
مهتاب انتهای راهرو داشت با تلفنش صحبت می کردو از حرکات و رفتارش کاملا معلوم بود کلافه و عصبی است. ترنج دیگر نایستاد و رفت سمت کلاس بعدی.




:: موضوعات مرتبط: رمان تایپی , برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) , ,
:: برچسب‌ها: رمان تایپی برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) ,
:: بازدید از این مطلب : 4575
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 مهر 1392 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
MODA 1560 در تاریخ : 1392/7/28/7 - - گفته است :
سلام خسته نباشید
اگر به دنبال آیکون هایی با گرافیک بالا هستید
اگر به دنبال یک بنر خوب برای وبلاگتان می گردید
سری به ما بزنید
ما تمامی خدمات را به صورت رایگان در اختیار شما قرار میدهیم
با تشکر MODA 1560


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: