رمان یک بار نگاهم کن 4
نوشته شده توسط : admin

 

برگشتم تو اتاقم و روی تخت دراز کشیدم. داشتم فکر می کردم فردا برم با آنی یه مشورتی بکنم ورد زبونش همش پسران.
فعلا کیس قابل اعتماد دیگه ای دور و برم پیدا نمیشد که بتونم راحت باش حرف بزنم.
صدای حرف زدن از حیاط می اومد فکر کردم ارشیا داره میره. رسید خشکشویی رو برداشتم و دوباره رفتم پائین. تو سالن کسی نبود. مامان از پذیرائی بیرون اومد گفت:
چرا اینجا وایستادی؟
خوب کجا برم. ما که زندگی نداریم از دست این ماکان و دوستاش. این شرکت زده ما از زندگی افتادیم. صب پا میشیم ارشیا اینجاست ظهر هست سر شام هست. این زندگی نداره همش اینجاست؟
چشمای مامان گرد شده بود. منم که دیدم مامان قیافه اش به آدمایی می خوره که سکته ناقص مغزی رو رد کردن با حرص گفتم:
خوب چیه؟ مگه دروغ میگم؟
که یه صدا از پشت سرم گفت:
ببخشید نمی دونستم مزاحم شما میشم.
با سرعت برگشتم موهام ریخته بود روی چشمم و فقط با یه چشم قیافه اخم کرده ارشیا رو میدیدم.
خاک تو سرت ترنج این که هنوز اینجاست.
ماکان با چنان چشم غره ای نگاهم کرد که اگه یکی زده بود در گوشم بهتر بود. مغزم هنگ کرده بود چی بگم که نگام افتاد به رسید دستم. گرفتمش طرف ماکان و گفت:
بیا کت شلوراتو دادم خشکشوئی.
بعدم عین گوسفند سرم و انداختم پائین و برگشتم تو اتاقم. همون پشت در وا رفتم.
یعنی ای خاک بر سرت با این حرف زدنت. طرف نگاه که چه عرض کنم دیگه یه سیلی هم خرجت نمیکنه.
عصابم به هم ریخته بود و حسابی از دست خودم شاکی بودم.
پس اینا کی بودن تو حیاط داشتن صحبت می کردن؟
رفتم سراغ پرده و گوشه شو کنار زدم. بابا داشت با یکی دم در صحبت می کرد.
لعنتی. این که باباست!
طبق معمول برای اینکه صدای افکار مزاحمم و نشنوم دستگاه روشن کردم و یه آهنگ گوش کر کن گذاشتم. ولی فایده نداشت. گندی که زده بودم حسابی رفته بود رو اعصابم.
پنج دقیقه نگذشت که ماکان بدون در زدن اومد تو اتاق. خودم فهمیدم اوضاع خرابه زود دستگاه و خاموش کردم. حسابی عصبانی بود.
یعنی تو یه ذره عقل تو سرت نیست؟
لبم و گاز گرفتم. طلبکار گفتم:
من چه می دونستم این هنوز اینجاست.
برای همین میگم مغز تو سرت نیست. اگه بود قبل از اینکه اون دهن گشادتو باز کنی یه کم از مغزت استفاده می کردی.
مامان و بابا پشت سرش اومدن تو چشمای مامان یه کم اشکی بود.
اه این مامانم که اشکش در مشکشه. من باید گریه کنم که ضایع شدم مامان داره گریه میکنه.
با صدای لرزونی گفت:
آبرو نذاشتی برام جلو ارشیا حالا اگه بره بذاره کف دست مامانش. مهرناز نمیگه سوری یه ذره ادب یاد این دخترش نداده.
پوزخند زدم.
آهان حالام نگران نظر شاهزاده مهرناز هستین درباره خودتون نه اتفاقی که افتاده.
مامان اشکش و با انگشت گرفت و رو به بابا گفت:
می بینی چه زبونی داره.
بابا جلو اومد و صاف رفت طرف دستگاه. با وحشت گفتم:
چکار می خواین بکنین؟
بابا بدون حرف از پریز کشیدش واز کمد درش آورد. بعدم لپ تاپم و زد زیر بغلش دیگه داشتم می ترکیدم با ناله گفتم:
بابا!
بابا و زهر مار. تا ده روز نه کامپیوتر نه دستگاه نه اینترنت.
با حرص رفتم طرف بابا.
بابا من بچه دوساله نیستم که این اداها رو برام در میارین.
بابا برگشت طرفم.
دقیقا بیشتر از دو سال عقلت نمیرسه. هر وقت بزرگ شدی توقع برخورد بهتری داشته باش.
ماکان با اخم های در هم رفته سر به زیر به دیوار تکیه داده بود. بابا لپ تاپم و گذاشت توی دستای ماکان و گفت:
اینارو بذار تو کمد من درشم قفل کن.
از حرص داشتم می مردم:
شما که بلدین غیرتی بازی در بیارین یعنی چی یه پسر غریبه را به را اینجاست؟
ماکان عصبی گفت:
آخه شعورتم نمی رسه.
باباهم اضافه کرد:
ارشیا هر کسی نیست. من حاضرم تو و اونو توی این خونه تنها بذارم برم اینقدر که بش اعتماد دارم.
ماکان همیجور که به زل زده بود گفت:
اصلا این مگه می فهمه.
عصبی گفتم:
حق نداری اینقدر به من توهین کنی.
بابا برگشت که بره.
ماکان یه نگاه بهم انداخت توی چشماش خوشی میدرخشید. سعی کردم آخرین تلاشمو بکنم داد زدم:
ولی اون کار عمدی نبود!
بابا با عصبانیت برگشت طرفم.
این کارت عمدی نبود. کار صبت چی؟ اون گندی که به کت و شلوار ماکان زدی چی؟ چسبوندن کفشای ارشیا به زمین چی؟ پنچر کردن ماشین همه مهمونا هفته پیش؟ آب ریختن تو کفشای مردم. ریختن شکر تو نمک پاش؟ آتیش زدن موهای الهه. کش رفتن شماره کارت من و خالی کردنش که منو تا مرز سکته برد. بازم بگم بلاهایی که سر همه آوردی و از دستت شاکی شدن؟ اونام عمدی بود.
بعد چند قدم اومد جلو تر و دستشو گرفت به طناب دارمنو گفت:
از همه بدتر این آشغال
و با یه حرکت از سقف کندش.
انگار یکی محکم کوبید تو سرم. با بهت به طنابی که توی دست بابا مونده بود نگاه کردم.
با...با!
ترنج این آخرین اتمام حجته وای به حالت ازت خطاهایی از این دست سر بزنه دیگه اونوقت منتظر تنبیه های بدتری باش.
مامان همینجور با چشمای اشکی ونگران زل زده بود به بابا.
ماکان وسایل توی دستش و جابجا کرد و رسید و گذاشت روی میز و گفت:
در ضمن من وقت ندارم برم خشکشوئی خودت برو بگیرش.
بعدم هر سه تاشون از در رفتن بیرون. به در بسته زل زده بودم. یه چیزی توی گلوم گیر کرده بود انگار. به جای خالی دستگاه و لپ تاپم خیره شدم.
حالا چکار کنم بدون اینترنت و کامپیوتر.
برگشتم و نشستم رو تختم. مغزم کلا قفل کرده بود. فقط یه احساس نفرت شدید احساس می کردم. اصلا نمی فهمیدم برای چی بابا این کارو کرد.
خوب معلومه مامان خانم فورا اشکش سرایز میشه و بابا آقا هم که جونش در میره واسه سوری جونش ترنج کیلویی چنده. هیچ کس به حق نمیده چرا.
روی تختم دراز کشیدم. دست خودم نبود. اشکم سرازیر شد.
از همه تون متنفرم.
برای شام نرفتم پائین کسی هم سراغم نیامد. خدا رو شکر موبایلم توقیف نشد والا دیونه میشدم. واقعا اگه یه روز این چیزارو به هر دلیلی از دست بدم. باید وقتمو چه جوری پر کنم؟
شب از زور بی کاری زود خوابیدم. حوصله درس خوندنم نداشتم. اینقدر غلط زدم تا خوابم برد. صبم زودتر از همه بیدار شدم. سلانه سلانه به طرف دستشویی رفتم دلم می خواست زودتر از بابا و ماکان از خونه برم بیرون.
وسط اتاق وایساده بودم و نمی دونستم چه جوری مانتومو بپوشم اونم با این لباس اصلا دلم نمی خواست کسی و صدا بزنم.
موهامو هم نمی تونستم ببندم.
ولش کنی میرم تو مدرسه میدم آنی ببنده.
لباس گشاد بود راحت درش آوردم و مانتومو با یه بدبختی پوشیدم. کیفمم که نمی تونستم بندازم رو دوتا شونه ام.
فرقم کج باز بود و موهام از طرف ریخته بود روی چشمم. نگاهی توی آینه به خودم انداختم و در آخرین لحظه رسید خشکشوئی رو هم چنگ زدم.
از پله اروم آمدم پائین. از توی آشپزخونه سر و صدا می اومد. مهربان بیدار بود و داشت صبحانه آماده می کرد. بدون سر و صدا خزیدم توی حیاط و از خونه زدم بیرون.
نیم ساعت زودتر از همیشه از خونه بیرون اومده بودم. بی خیال راه افتادم طرف مدرسه. دست چپمم عین چلاقا وبال گردنم بود.
بذار یه بار تو عمرمون قبل از زنگ برسیم.
پوفی کردم و سرعتم و تند تر کردم. چون آنی با سرویس می آمد جز اولین نفرات بود. وقت میشد یه کم باهاش حرف بزنم.
وارد حیاط مدرسه که شدم هنوز خلوت خلوت بود.

راست رفتم طرف کلاس خودمون. مدرسه ما به نوعی جز آثار تاریخی محسوب میشد. کلاسها دور تا دور حیاط قرار داشتند و درها و پنجره های بزرگ برای نورگیری ولی همین در و پنجره تو زمستون باعث میشد اونایی که نزدیک در می شینن تقریبا قندیل ببندن.
یه تعداد از کلاسها هم داخل سالن بود که میشد پشت کلاسای ما. در واقع کلاسایی توی حیاط هم به سالن در داشتن هم به حیاط. تازگیا هم یه خیری پیدا شده بود و یه سالن بزرگ برای امتحانات و مراسما ساخته بود که بخاطرش یک سوم حیاط بزرگ مدرسه گرفته شده بود.
کلاس ما به در ورودی خیلی نزدیک بود. اول ا0ا. بخاطر ترتیب حروف الفبا من توی اولین کلاس بودم.
آنی روی پله ورودی کلاس چمباتمه زده بود. با دیدن من چشاشو مالید و گفت:
دارم رویا می بینم. ترنج و زود رسیدن به مدرسه. امروز سرت به جایی خورده. دستم زیر مغنه ام بود و نمی دید وبال گردنمه.
کولیمو انداختم رو زمین وکنارش ولو شدم. تازه اون موقع بود که دستم و دید.
ترنج این چیه؟؟
و با چشای گرد شده به دستم اشاره کرد.
نمی دونم والا ولی ما بش میگیم دست.
هر هر یعنی چه مرگت شده؟
کوری؟
شکسته؟
نه ترقوه ام مو برده.
تصادف کردی؟
نه از پله سقوط کردم.
واسه چی؟
آنی بی خیال. سر صبی نکیر منکر می پرسه.
کلافه پا شدم رفتم تو کلاس. ردیف دوم نشستم رو صندلیم.
آنی کشون کشون اومد دنبالم.
باز چته اول صبی پاچه می گیری.
کولیمو زدم به صندلی جلویی و گفتم:
طبق معمول. بابام گیر داده این بارم لپ تاپم و توقف کرده.
آنی دست به سینه نگام می کرد. تکیه دادم و پاهامو گذاشتم روی صندلی جلویی.
نکن خاکی میشه حوصله نق نقای رویا رو ندارم.
بذار اینقدر غر بزنه تا جونش بالا بیاد.
بعد مخصوصا کف کفشمو مالیدم رو صندلیش.
ترنج بنال ببینم چه مرگته!
لپامو باد کردم و گفتم:
آنی!
هوم؟
توچه جوری میشه که می فهمی از یه پسری خوشت اومده؟
بله بله چی شد؟ ترنج خانم خبرایه؟
بی حال نگاش کردم و گفتم
اگه بخوای این ادها رو در بیاری نمی پرسم.
آنی تیکه داد و گفت:
اوه ه ه ه چه امروز بداخلاق شدی. تو نیشت تا بنا گوش باز بود همیشه.
آنی یه امروز و بی خیال من شو.
خیلی خوب بابا.
خوب نگفتی؟
آنی چشماشو باریک کرد و گفت:
البته برا هر کسی فرق داره.
کلافه گفتم
خوب تو برا خودتو بگو.
من؟ خوب خوشم میاد باهاش حرف بزنم. وقتی با همیم نمی فهمم وقت چه جوری میگذره. وقتی نیست دلم تنگ میشه و مدام بش فکر میکنم. دلم میخواد هر کار می تونم بکنم تا خوشحال شه.....امممم...
پوزخندی زدم و گفتم:
بپا غرق نشی.
حالا درست بگو چه خبره؟
نگاهمم و دوختم جلو و گفتم:
ولی من هیچ کدوم از این چیزایی که تو گفتی و ندارم. انگار اصلا منو نمی بینه. حرصم می گیره می خوام یه جوری توجهشو جلب کنم. ولی نمی شه. یه جوریه. نمی دونم.
مثلا چکار میکنی؟
چند تا از شاهکارامو براش تعریف کردم.آنی با چشای گرد شده گفت:
اینجوری می خوای توجهشو جلب کنی؟
پوفی کردم و گفتم:
من راه دیگه ای بلد نیستم.
آنی سرتاپامو نگاه کرد و گفت:
تو مطمئی دختری؟ خودتو جا نزدی؟
وای وای وای اینا رو خودت تنها گفتی یا مشورت کردی؟
مرض آخه تو چطور دختری هستی که بلند نیست توجه یه پسر و جلب کنه.
یه چیزایی بلدم ولی رو این جواب نمیده. از این بچه مثبتای سر به زیره بخاطر اینکه جلوش حجاب ندارم نگامم نمی کنه.
اوه اینو باش این عتیقه رو از کجا پیداش کردی؟
یه شونه مو بالا دادم و گفتم
دوست داداشمه. میاد و میره.
آنی فکری کرد و گفت:
نه اگه واقعا خبری بود الان باید از این حرف من ناراحت میشدی.
پر سوال نگاش کردم:
یعنی چی؟
خوب ابله اگه عاشق طرف باشی یکی بدشو بگه باید بت برخوره دیگه.
کوبیدم رو شونه شو گفتم:
من کی همچین غلطی کردم. عشششششششششششق!!!!
پس چی؟
بابا من گفتم می خوام توجهشو جلب کنم.
خوب ابله چرا دلت نمی خواد توجه بقال محله تونو جلب کنی خوب یه فرقی برات داره دیگه.
فکر کردم راست میگه. چرا ارشیا برام مهمه.
باید بگردی ببینی از چی چیزایی خوشش میاد همون کارا روبکنی با این ادهای تومعلومه ازت فراری میشه. بعدم یاد بگیر دختر باشی. پسرا هرچقدرم سر به زیر باشن نمی تونن از یه خانم خوشکل چشم بپوشن.
زنگ خورد و من با پوزخند بلند شدم.
ولی ارشیا می تونه.

و با هم از کلاس خارج شدیم.

تو مدرسه اتفاق خاصی نیافتاد فقط سفارشات طولانی معلما درباره نزدیک شده اخر سال و تموم کردن تنبلی و از این حرفا. منم اصلا دل و دماغ نداشتم و حوصله بچه ها رو سر بردم.
بعد از اینکه زنگ خورد. راه افتادم طرف خونه. یادم اومد از کت شلوار ماکان. رفتم خشکشوئی و لباسشو گرفتم. وقتی رسیدم خونه هنوز بابا و ماکان نیامده بودن. مامان طبق معمول اغلب مواقع نبود.
کت و شلوار ماکان و گذاشتم تو اتاقشو مانتومو در اوردم. دلم می خواست یه دوش آب گرم اساسی بگیرم ولی با این شونه بانداژ شده نمیشد.
کلافه رفتم پائین.
مهربان نهار منو بده می خوام برم بخوابم.
صبر نمیکنی بقیه بیان؟
نه اونا خدا می دونه کی بیان. من گشنمه.
باشه بیا برات بکشم. صبحونه هم که نخوردی. بابات فکر کرد خواب موندی وقتی رفت سراغ اتاقت دید نیستی تعجب کرد.
ا به غیر از سوری جون پس برای بقیه هم نگران میشن؟
مهربان چشم غره سرزنش امیزی رفت.
ترنج خانم درباره پدرت درست صحبت کن.
بشقاب باقالی پولو رو گذاشت جلوم. قاشق و برداشتم و مشغول شدم.
مگه دروغ میگم. فقط خدا نکنه سوری خانم از چیزی دلخور بشه. دیگه زمین و زمان به هم میریزه اگه مامان دیروز فورا اشکش در نیامده بود بابا منو تنبیه نمی کرد.
مهربان نشست کنارم و گفت:
خوب مادر جان چرا این کارا رو می کنی؟
قاشقمو ول کردم تو بشقابم و گفتم
تو رو خدا تو یکی دیگه نصیحت نکن.
مهربان سری با تاسف تکون داد و بلند شد و رفت دنبال کارش.
ولی همین جوری داشت ادامه می داد:
خوب عزیزم. این همه کار تو دنیا میشه کرد تو چرا می ری دنبال مردم آزاری؟
نگاهش کردم.
مثلا؟ بابا و ماکان که صبح تا شب نیستن. مامان خانمم که دنبال کارای خودش و دوستاش. مهمونای مسخره کسل کننده. خونه دوستامم که نمی تونم برم. خوب وقتی من نرم دوستامم نمی یان. به هر بهونه هم کامپیوتر و موبایلم توقیف میشه. من چه غلطی بکنم تنهایی؟
مهربان دیگه ساکت شد و هیچی نگفت.
نهار کوفتم شد. چند تا قاشق دیگه خوردم و برگشتم تو اتاقم.
کم کم بقیه هم رسیدن. دراز کشیدم رو تختم و پتو رو کشیدم روم. حوصله نداشتم کلافه بودم دلم می خواست برم اینترنت گردی. یه آهنگ بلند برا خودم بذارم و برا خودم برقصم. آخه یعنی چی این کارا؟
بازم کسی سراغمو نگرفت. انگار همه اونا تویه جبهه بودن و منم تو یه جبهه دیگه دست تنها.
چشمامو رو هم فشردم و تصمیم گرفتم بخوابم. ولی مگه خوابم می برد.
کلافه دور اتاقم می چرخیدم. چند تا اس ام اس دادم به آنی اونم مشغول بود. خدا رو شکر تو موبایلم آهنگای مورد علاقه امو داشتم. گذاشتمش و دیدم هیچ کاری ندارم. شروع کردم به مرتب کردن اتاقم.
بالاخره از بی کاری بهتر بود. کمدم و ریختم بیرون. خودم خنده ام گرفته بود چقدر خرت و پرت به درد نخور این تو هست.
تا عصر تمیز کردن اتاق وقتمو گرفت. نشستم رو تختم و نگاهی به اطراف انداختم. مرتب شده بود. هنوز تا شب خیلی مونده بود. رفتم پائین باز کسی نبود. پوزخند زدم:
خوشم میاد کلا ترنج و حذف کردن از زندگیشون.
مهربان برام عصرونه آورد. نشستم جلوی تلویزیون و هی کانالا رو بالا پائین کردم تا حوصله مهربان سر رفت. اخه چیز خاصی نداشت.
دیگه واقعا مجبور شدم برم سراغ درس خوندن.
بعد از اون روز رفت و ارشیا به خونه ما آب رفت. دیگه خیلی کم می آمد وقتی هم می امد من نبودم. از دست خودم کفری بودم. من اون روز از لجم یه حرفی زده بودم اینم بش برخورده بود و دیگه خونه ما کمتر آفتابی می شد.
به طرز احمقانه ای توی مغزم اتفاقات تازه ای داشت می افتاد. ناخودآگاه توجهم به حرفای بچه ها درباره تجربیات شون با پسرا جلب شده بود.
گیج از حرفایی که از اونا می شنیدم احساس می کردم همه چیز توی مغزم قاطی شده. ارشیا خونه ما نمی آمد و منم کلافه بودم نمی فهمیدم چه مرگم شده.
هر پسری و که میدیدم ناخودآگاه با ارشیا مقایسه می کردم. وقتی توی اتاقم بودم نصف وقتم داشتم جلوی آینه خودمو نگاه می کردم. و به بررسی صورتم می پرداختم.
طبق گفته دوستام قیافه خوبی داشتم ولی قدم کوتاه بود. نگاهم به همه پسرای اطرافم فرق کرده بود حتی کسرا که قبلا باهاش خیلی راحت بود دیگه نمی تونستم باش راحت باشم.
دلیل این اتفاقات و نمی فهمیدم دلم می خواست مثل قبل بی خیال همه چیز باشم ولی دیگه نمیشد.
ده روز تنبیه من برام مثل یک سال گذشت ولی بالاخره تمام شد. بابا و مامان عوض شدن رفتار منو ربط میدادن به تنبیه. فکر میکردن تنبیه روی من اثر کرده بود.
دلم می خواست کاری کنم که بفهمن بخاطر این نیست ولی اصلا دل و دماغ نداشتم. فکر نمی کردم ندیدن ارشیا اینقدر بد باشه.
ولی تنبیه هر بدی که داشت یه مزیتم داشت که نمره های پایان ترمم خیلی خوب شد.
چون روزا از بی کاری خودمو با کتابام سرگردم می کردم آخر ترمم که بود تقریبا قبل از امتحانات بیشتر کاتابمو یه دور خونده بودم.
اینم کمک کرد تا نمره هام خوب بشه.
تعطیلات شروع شد. تابستون دوست داشتنی من. کلی برنامه داشتم برا تابستونم. کلاس زبان که مثل همیشه تو برنامه بود. این بار تصمیم داشتم جدی دنبالش کنم چون از وقتی کلاس می رفتم می تونستم بعضی شعرای آهنگایی رو که گوش میدم بفهمم. و این خودش شد یه انگیزه برام که زبان و جدی دنبال کنم.

جلوی آینه وایساده بودم و داشتم برای بار هزارم خودمو برانداز می کردم.
دستم و یک هفته ای بود باز کرده بودم و دیگه راحت شدم. وقتی دستم و باز کردم اولین کاری که کردم بود این بود که رفتم یه حمام حسابی. قبلش مجبور بودم با کلی سلام صلوات و کمک مهربان سر و بدنم و بشورم. آرزو داشتم راحت برم زیر دوش وایسم.
خدا رو شکر مهمونی افتاده بود برای این موقع که من دستم و باز کرده بودم.
برای اولین بار توی عمرم داشتم یه تاپ دخترونه می پوشیدم . رنگش سورمه ای و آسیتانش سه رب بود و چند تا منگوله خوشکلم جلوش آویزیون بود
مامان تقریبا ذوق مرگ شده بود و فکر میکرد نصایح گوهر بارش رو مغز من بالاخره اثر کرده. ولی درواقع اینا همه حاصل سفارشات آنی عزیزم بود.
واقعیتش دیگه خودمم دوست داشتم یه ذره از اون حالت دربیام. با اینکه شلوار جین هنوز به قوت خودش باقی بود ولی مامان به همین تاپ دخترونه هم راضی شده بود. البته یکی دو بار از تیرگی رنگش ایراد گرفت که منم اهمیتی ندادم.
دلم می خواست ببینم فرضیه های آنی درست در میاد یا نه.چون داشتم می رقتم خونه ارشیا اینا. می خواستم ببینم عکس العملش چیه در برابر تغییرات من.
خواهرش برگشته بود و مامانش اینا یه مهمونی داده بودن و مارو دعوت کرده بودن.خواهرش ترم اول مدریت بود و من خیلی ندیده بودمش چون تهران دانشگاه قبول شده بود و از وقتی رفت و امد ما با اونا زیاد شده بود یکی دوبار بیشتر ندیده بودمش که اونم زیاد با هم صمیمی نشدیم.
آنی سفارش کرده بود موهامو هم باز بذارم. گفته بود نری عین این بچه های پیش دبسیتانیا موهاتو خرگوشی یا دم اسبی ببیندی.
وقتی یاد حرفش افتادم خنده ام گرفته بود. موهام وباز گذاشتم ولی فرق کج بازم به قوت خودش باقی بود. یه طرف موهامو با یه گیره کوچیک دادم عقب و به خودم نگا کردم.
بد نشده بودم. حالا رسیده بودم به سخت ترین قسمت کار که اونم آرایش بود. آنی گفته بود کاری کنم که توی چشم بیام. ولی عمرا همچین تصمیمی نداشتم. من تا که دیروز یه رژ لبم نمی زدم حالا با این وضع تابلو میشدم.
چون خیلی به آرایش وارد نبودم فقط یه رژ لب زدم و یه کم ریمل کشیدم و تمام. چون این دو تا از همه آسون تر بود. آنی کلی برام درباره سایه و خط چشم توضیح داده بود که من هیچ کدوم یادم نمونده بود.
رفتم عقب و خودم و برانداز کردم.
هوم!! نه بد نشدی ترنج خانم.
خودم از قیافه ام خوشم آمد خصوصا که ریمل خیلی حالت چشمام و عوض کرده بود.
یه لاک سورمه ای هم خریده بودم که به رنگ لباسم بیاد. ناخنامو به گفته آنی دیگه کوتاه نکرده بودم. خصوصا که تابستونم بود و از گیر دادنای ناظم خبری نبود.
ناخنای دست و پامو لاک زدم. طبیعتا با این لباس دیگه کفش اسپرت خیلی مسخره میشد برای همین یه جفت صندل دخترونه که پاشه های متوسطی داشت و برای امشب همراه لباسم خریده بودم کردم پام و به پاهام نگاه کردم واقعا خوشم اومده بود.
مانتو و شالمو برداشتم و رفتم پائین با اینکه این بار دو برابر دفعات قبل کشش دادم بازم اولین نفر بودم. نشستم رو مبل و پاهامو انداختم رو هم.
مهربان با دیدن من اینقدر ذوق کرد که نگو. بی خیال نگاهش کردم و گفتم:
مهربان این کارا چیه میکنی؟
به خدا اینقدر ملوس شدی که نگو ترنج.
با اینکه خودمم از این حرف خوشم اومده بود ولی شونه امو انداختم بالا و هیچی نگفتم. نفر بعدی بابا بود که از اتاق اومد بیرون و به ساعتش نگاه کرد. رو به پله داد زد:
ماکان خیلی دیگه مونده اماده شی؟
صدای گنگ ماکان از بالا اومد.
نه تقریبا اماده ام.
پوفی کردم و گفتم:
تقریبا یعنی هنوز یه نیم ساعتی کار دارم.
بابا تازه منو دید:
تو حاضری؟
بله طبق معمول الاف شما سه نفر.
بابا با ابروهای بالا رفته به طرفم اومد و گفت:
چه کردی؟
تازه یادم اومد یه ته آرایش دارم. لبم و گاز گرفتم و با خودم گفتم:
حالا که به چشم بابا اومدم حتما ارشیام می بینه.
اینقدر ذوق کردم که الکی خندیدم.بابا هم با خنده گفت:
خدا رو شکر داشتم فکر میکردم آروزی داشتن یه دختر نرمال به دلم می مونه.
بالاخره بعد هر حرف خوب یه زد حالم باید بزنه من کجام غیر نرماله؟
بعد به موهام اشاره کرد و گفت:
اونا رو از روی چشت بزن کنار دوباره مامانت شاکی میشه.
موهامو با حرکت سر از روی چشمم کنار زدم و گفت:
بابا مارو کشتی با این سوری جونت.
بابا خندید و نشست کنارم و گفت:
چه کنیم مایم و همین یه سوری جون.
مامان از اتاق اومد بیرون. با یه آرایش کامل مو و صورت. لباس شب آستین کوتاه مشکی رنگی هم پوشیده بود. بابا با یه حضی نگاش می کرد که خنده ام گرفته بود با آرنج زدم به پهلوشو گفتم:
بابا اینجا بچه نشسته زشته.
بابا سرخوش خندید وصورتم و بوسید و بلند شد.
بچه تو کار بزرگترش فضولی نکنه.
بعد به طرف مامان رفت و صورت اونم بوسید:
امشب ستاره مجلس سوری خودمه.
صدای اوقی از خودم در آوردم و گفتم:
بابا بسه دیگه این کارا از شما بعیده
بابا دست انداخت دور کمر باریک مامان و گفت:
عشق سن و سال نداره تازه هرچی بگذره مثل شراب جا افتاده تر میشه بعد رو به مامانم گفت:
مگه نه عزیزم؟
مامان یه لبخندی زد و گفت:
درسته عزیزم.
پوفی کردم و گفتم:
بابا من تا کی باید اینجا بشینم و درام عاشقانه نگاه کنم. خسته شدم.
مامان اومد طرفم و یه نگاه به صورتم انداخت و گفت:
چرا خط نکشیدی چشمات حوشکل میشن.
مامان ول کن. عروسی که نیست
بعد کلافه بلند شدم و گفتم
بریم دیگه دیر شد.
ماکان در حالی که سر آستین کتشو درست می کرد از پله پائین آمد. نتونستم جلوی زبونمو بگیرم.
خسته نباشی شاداماد.
مامان به یه حالتی به ماکان نگاه کرد که انگار واقعا داره داماد میشه. گفتم:
ماکان نترس دامادم میشی ولی دامادام اینقدر به خودشون نمیرسن.
ماکان از پله پائین اومد و گفت:
عین تو باشم خوبه که مهمونی رسمی برات با مجلس عزا و اتاق خوابت فرقی نداره؟
مامان بازوی ماکان و گرفت و گفت:
ترنج جان کجای خوش لباسی و زیبایی بده.
درحالی که مانتو و شالم و می پوشیدم گفتم:
اوف غلط کردم بابا. بی خیال بریم به خدا خسته شدم. یه ساعته اینجا نشستم.
بابا دست مامان و گرفت و گفت:
راست میگه بچه. بریم.
بچه! بابا میشه اینقدر این کلمه رونگین فکر میکنم شیش سالمه.
بابا خندید و با دست دیگرش بازوی منو هم گرفت و به طرف در کشید و گفت:
حالا شیش که نه خیلی زیاد هفت بت می خوره.
با اعتراض گفتم:
بابا!
که همه خندیدن و بعد از خونه زدیم بیرون.

 




:: موضوعات مرتبط: رمان تایپی , رمان یک بار نگاهم کن , ,
:: برچسب‌ها: رمان تایپی یک بار نگاهم کن ,
:: بازدید از این مطلب : 1766
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 27 مهر 1392 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: