می دونستم مامان هر جور شده بابا رو راضی میکنه برای شام برم پائین. روی تخت دراز کشیدم و همراه اهنگ برای وخودم می خوندم. چند بار از بیرون سرک کشیدم. صدای ظرف و ظروف از پائین می آمد.
مثل اینکه وقت شامه.
گوش تیز کردم تا ببینم کسی چیزی میگه یا نه. آهنگ haunted گروه Evanescence گذاشتم و داستگاه و آماده کردم چون برای این صحنه این آهنگ جون میداد. خود دستگاه تو یه کمد مخصوص بود که در شیشه ای داشت و میشد درشو قفل کرد.
باندای بزرگش و هم گذاشته بودم دو طرف کمد. درشو قفل کردم و کلید و گذاشتم توی کشوی میزم.
کنترل شو برداشتم و چراغ اتاقمو خاموش کردم. و چراغ خواب قرمزمو روشن کردم. خدا خدا می کردم مامان یکی از دخترای لوس فامیل و بفرسته بالا تا صدام کنه.
داشتم از ذوق می میردم. دراز کشیدم رو تخت که یهو چشمم افتاد به طناب دار.
لعنتی فکر اینو نکرده بودم. اومدم بلند شم که دیر شده بود. یکی داشت درو باز میکرد. Play زدم و سریع دراز کشیدم و چشمام و بستم.
فدای امی لی بای این صدای باحالش عین روح می مونه.
لب و گاز گرفتم که نخندم.
در باز شد. آهنگ بلند haunted پیچید تو اتاق. یه لحظه سکوت شد و بعد صدای جیغ مینو و مائده پیچید تو گوشم.
اه با این صدات معلومه واسه چی موندی تو خونه کر شدم.
به ثانیه نرسید که همه ریختن بالا. صدای گریه مینو و مائده را می شنیدم. بابا داد زد:
اینو خفش کن.
احتمالا با ماکان بود. ماکان نمی تونست چون کنترل دست من بود و در کمد قفل بود. از قبل ایر پلاگامو گذاشته بودم تو گوشم. ( محافظ گوش در برابر صدا. از نوعی اسفنج مخصوص درست شده که اونو فشرده می کنن و می ذارن تو گوش بعد از مدتی اسفنج به حالت عادی بر میگرده و فضای گوش و پر میکنه و باعث میشه صدا شنیده نشه.)
ولی خیلی هم نزده بودم تو تابتونم یه کم بشنوم. بابا اومد طرف تختم. لیوان و دید. اینا چیه؟
مامان گریه اش گرفته بود..
یه کاری بکن. گفتم زیاده روی کردی.
دست بابا که به شونه ام خورد. از جا پریدم و با یه حالت مثلا هاج و واج نگاهشون کردم. همه یه قدم به عقب پریدن. مخصوصا ایرپلاگارو جلوی همه از توی گوشم در آوردم و برای انکه صدا به صدا برسه بلند گفتم:
چی شده؟
مامان داد زد یکی اینو خفه کنه. صحنه ای شده بود خنده ام گرفته بود.ماکان داشت روی خرت و پرتای میزم که می تونم بگم یه شتر با بارش اونجا گم میشد دنبال کنترل میگشت. من دیگه نتونستم و زدم زیر خنده.
بابا غضبناک نگام کرد. واقعا عصابنی بود یک لحظه ترسیدم. ولی دیر شده بود. چون دست بابا بالا رفت و دو تا سلی اب دار خوابوند تو گوشم. ناخودآگاه کنترل و از پشتم در آوردم و دستگاه و خاموش کردم.
سکوت توی اتاق پیچید.فکر نمی کردم بابا روم دست بلند کنه.
عمو اومد جلو و دست بابا رو گرفت.
مامان کنار دیوار ایستاده بود و گریه می کرد. دائی حسین. زن دائی که مینو و مائده رو بغل کرده بود کسری که مات کنار دیوار واساده بود. عمه هاله. تقریبا همه بودن. ارشیا کنار در به دیوار تکیه داده بود.
بابا با عصبانیت گفت:
این مسخره بازیا چیه؟
دائی با دست به بقیه اشاره کرد که برن بیرون.
عصبی بودم. هیچی نمی فهمیدم. توی چشمای بابا نگاه کردم و گفتم:
دیگه چکار کردم؟
بابا لیوانی که تنش چند تا تیکه قرص مونده بود نشونم داد:
اینا چیه؟
من که جواب از قبل آماده کرده بودم گفتم:
قرص برای رشد کاکتوسام یکی از دوستام گفت برای گیاه خوبه.
بابا ناباورانه نگام کرد. ماکان هم عصبی بود.
پس چرا جواب ندادی!
لجم گرفته بود جلوی این همه ادم وایساده بودن منو بازخواست می کردن.
در حالی که عصبی انگشتم و می جویدم بش گفتم:
ندیدی؟ تو گوشم ایرپلاگ بود.
بابا دست بلند کرد و طناب دار رو گرفت:
این آشغال چیه؟
جز دکور اتاقمه.
قیافه بابا جوری شده بود نمی فهمید الان چی بگه. منم مدام انگشتمو می جویدم که داد و قال را نندازم.
میتو صورتش را توی سینه مادرش پنهان کرد گریه او بیشتر داشت اعصابم را خورد می کرد.
نگاه عصبی ام را به مینو دوختم که چشمم به ارشیا افتاد. برای اولین بار مستقیم نگاهم کرد. سری تکان داد و بیرون رفت.
افراد باقی مونده هم کم کم اتاق و ترک کردند. بابا. می خواست طناب و بکنه.
آویزون دستش شدم.
بابا تو رو خدا بذار باشه.
بابا عصبانی بود هنوز.
ترنج این کارا چیه میکنی؟ آخه این اداها چیه؟ کی می خوای بزرگ شی دائیت اینا بعد عمری اومدن اینجا ببین چه مسخره بازی در آوردی. هر کار کردی بت هیچی نگفتم. بعد دستش را از روی طناب برداشت و گفت:
هر غلطی می خوای بکن.
کسری هنوز وایساده بود داشت اتاقم و برانداز می کرد.
ترنج عجب اتاق باحالی داری!
اصلا حواسم به حرف کسرا نبود. فقط تصویر سرتکان دادن ارشیا داشت توی سرم می چرخید.
کسرا ول کن نبود.
منم می خوام اتاقمو این ریختی کنم.
در حالی که انگشتمو می جویدم گفتم
غلط کردی مغر آکتو به کار می ندازی و برا خودت یه طرخ تازه می زنی فهمیدی؟
اوه حالا انگار چه شاهکاری کرده.
هر چی؟ فعلا که تو یکی دهنت آب افتاده.
بی جنبه دیدم این همه ادم زدن تو ذوقت خواستم یه کم ازت تعریف کرده باشم.
لازم نکرده من تو ذوقم نمی خوره.حالام برو بیرون حوصله ندارم.
کسرا دستاشو کرد تو جیب شلوار لی شو پرید رو تخت.
اگه نرم چی؟
منم شونه هامو بالا انداختم و گفتم هر جور راحتی.
بعد در و بستم و کنترل و برداشتم و باز آهنگ haunted و گذاشتم. صداشم بلند کردم. کسرا داد زد:
الان بابات میاد شاکی میشه ها.
من پشت در نشستم و بدون اینکه چیزی بگم شونه هامو بالا انداختم. دیگه چکار می خواست بکنه. داد که سرم زده بود تو گوشمم که زده بود. جلوی ارشیا ضایمم که کرده بود. دیگه از این بدتر چی می خواست بشه.
کسرا از روی تخت بلند شد و اومد طرفم.
بذار من برم بیرون حوصله ندارم با عمو درگیر بشم.
کمی عقب کشیدم و کسرا مثل یه گربه از لای در بیرون خزید. در و قفل کردم و روی تختم دراز کشیدم.
نمی دونم چه مرگم شده بود که بین این همه حرف و داد و بیدا فقط از حرکت ارشیا ناراحت بودم. اون که اصلا انگار منو نمی دید. پس این سر تکون دادنش برای چی بود.
قاطی کرده بودم نمی دونستم این حس عجیب غریبی که سراغم اومده رو اسمش و چی بذارم.
برگشتم و شروع کردم به مرور کردن گذشته دلم می خواست بفهمم دقیقا این حسی که به ارشیا پیدا کردم از کجا و چه جوری شروع شده.
هر چی به عقب می رفتم. چیزی پیدا نمی کردم. چون واقعا اوایل ارشیا اصلا برام مهم نبود. می اومد و می رفت. نه من اونو میدیدم نه اون منو. ولی نمی دونم از کجا شروع شد که فهمیدم وقتی من بی حجاب می رم جلوش زیاد خوشش نمی اد.
همین شد که رفت رو اعصاب منو تصمیم گرفتم یه کم حالشو بگیرم. با توجه به اینکه خونواده اشم دیده بودم معنی این اداها رو نمی فهمیدم.
خلاصه شروع کردم به اذیت کردن. یه بار که فهمید بدون اینکه نگام کنه ازم پرسید:
مشکلت با من چیه؟
منم راست گفتم:
خیلی قیافه میگیری.
یه لبخندی زدی که فکر میکنم از همون روز باعث شد. دلم یه جوری بشه انگار که یکی ته دلم و قلقلک داد. همین.
بعدم هیچ اتفاق خاصی نیافتاد. من به کارای مسخره ادامه دادم. اونم به همون خشکه بازیاش.
مطمئنم به مغزشم خطور نمی کرد که من چه فکرایی در باره اش می کنم.
کلافه نشستم رو تخت و دستگاه و خاموش کردم. صدای مهمونا از حیاط می اومد. داشتن می رفتن. از پشت پرده یه نگاه کوتاه به حیاط انداختم. ارشیا و ماکان داشتن حرف می زدن و می خندیدن. لبم و جویدم و گفتم
دارم برات مستر ماکان. یه حالی ازت بگیرم. برا من سوسه میای. حساب تورو جدا می رسم.
رفتم سراغ کمدم.
خدا کنه هیچ کس نیاد تو کمد منو نگاه کنه. عین خرازی شده همه چی توش پیدا میشه. لای خرت و پرتام یه قوطی نصفه حشره کش پیدا کردم و کشیدمش بیرون.
ماکان فردا یه قرار کاری داشت که باید می رفت برای بستن یه قرار داد. عادتش بود قبل از خواب حتما لباس فرداشو اماده می کرد چون حساسیت خاصی روی لباسش داشت. دقیقا برعکس من.
هر وقت می خواستیم بریم مهمونی من اولین نفر آماده بودم ماکان آخرین نفر. بس که روی لباسش وسواس داشت. مونده بودم این چه جوری می خواد زن انتخاب کنه.
اسپری و گذاشتم زیر تختم و خوابیدم. اصلا حوصله نداشتم برم پائین تا دوباره بابا بخواد مراسم نصیحت کنونون را بندازه.
ساعتمو کوک کردم تا به موقع بیدار شم. برای ماکان برنامه های جداگانه ای چیده بودم.
با صدای زنگ ساعت از خواب بیدارشدم. خوابم همیشه سبک بود و این باعث دردسرم بود. ساعت و خاموش کردم و نگاهی بش انداختم.
اه کدوم احمقی ساعت منو برا شیش و نیم کوک کرده؟
غلطی زدم و خواستم دوباره بخوابم که یاد دیشب افتادم.
خدا لعنتت کنه ماکان ببین بخاطر تو باید از خواب صبم بزنم.
آخه من تا آخرین لحظه ممکن می خوابم. یه رب مونده به زنگ پا میشم و تند تند لباس می پوشم. پیاده تا مدرسه پنج ددقیقه راهه. مهربان یه لقمه به زور میده دستم و منم تو راه می خورم و می رم.
با کسالت از رو تخت پا شدم و دمپائی های راحتیمو به عنوان صدا خفه کن پوشیدم. یواش به طرف در اتاقم رفتم و گوشم و روی در گذاشتم. صدایی نمی اومد.
آروم لای درو بازکردم. کسی تو راهرو نبود. پاورچین به طرف اتاق ماکان رفتم.
عجیب بود هیچ صدایی نمی آمد.
نکنه. قرارش کنسل شده. اکهه ای.
برگشتم که برم تو اتاقم که صدای آب و از توی حمام شنیدم.
ای ول حمومه.
آروم برگشتم تو اتاقم و حشره کش و برداشتم و برگشتم. کناردرحموم گوش خوابوندم. هنوز صدای آب می اومد. با بدجنسی لبخندی زدم و رفتم توی اتاق ماکان.
کت و شلوارش به در کمد آویزیون بود. دست به سینه نگاش کردم.
خیلی خوبه که آدم نقطه ضعفای حریف دستش باشه. این یه اصل اساسی در موفقیت عملیاته!
بعدم با دو گام بلند خودمو رسوندم به کت و شلوارش و در حشره کش و باز کردم.
اوق....خدایا چه بویی میده.
دیگه معطل نکردم و باقی مونده اسپری و خالی کردم روی کت و شلوارش.
بعد در حالی که سعی می کردم نخندم. برگشتم تو اتاقم. اسپری و تو کمد جاسازی کردم و پشت در گوش ایستادم.
صدای پای ماکان و شنیدم که از حمام بیرون آمد و در حالی که آوازی برای خودش زیر لبی می خوند رفت تو اتاقش.
همین جور منتظر بودم که داد ماکان بلند شد:
ترنج به خدا می کشمت.
دیگه جای موندن نبود. در اتاق و باز کردم و دویدم طرف پله. داشتم به سرعت می رفتم پائین که در ورودی باز شد و ارشیا وارد شد.
چشمام از خجالت و تعجب گرد شده. همون تی شرت دیشبی تنم بود ولی یه شلوار کهنه و رنگ رو رفته که پاچه های گشادی هم داشت و پوشیده بودم برای خواب.یه پام رو پله و یه پامم تو هوا مونده بود.
ارشیا بیشتر از من تعجب کرده بود.مونده بودم چکار کنم که صدای داد ماکان از پشت سرم هولم کردم و در یک ثانیه تصمیم گرفتم بقیه پله ها رو هم با سرعت بدوم پائین که پام توی گشادی شلوار گیر کرد و چهار پنج پله باقی مونده رو تقریبا قل خوردم.
نفسم بالا نمی آمد. ماکان دسپاچه پله ها رو پائین دوید. از درد و خجالت نفسم بالا نمی آمد. کمرم بد جوری درد می کرد و مچ پامم زوق زوق می کرد. از همه بدتر شونه ام بود یه درد وحشتناکی پیچیده بود توش که جرات نمی کردم نفس بکشم.
ترنج خوبی؟
نمی تونستم حرف بزنم. می ترسیدم یه چیزی بگم و جلوی ارشیا گریه ام بگیره.
ماکان دست گذاشت رو شونه ام که صدای دادم بلند شد.
آی دستم!
و بعدم اشکم سرازیر شد. ماکان هول کرده بود. که صدای ارشیا رو شنیدم.
شاید جایش شکسته باشه.
تو اون لحظه همه چیز یادم رفته بود. دستم اینقدر درد می کرد که برام مهم نبود کی داره چی میگه دلم می خواست فقط اون درد لعنتی تمام شه.
ماکان چبگی توی موهاش زد و گفت:
ترنج کجات درد میکنه؟
همونجور که گریه میکردم گفتم شونه ام.
بابا لباس پوشیده از اتاق بیرون آمد با دیدن من با ترس پرسید:
چی شده ماکان.
از پله افتاد.
ارشیا بلند شد و سلام کرد. بابا جوابشو داد اومد و کنارم.
زانو زد چکار داشتی می کردی بچه؟
توی اون حال از حرف زدن بابا دلخور شدم. چه اصراری داره بگه من بچه ام.
ماکان گفت:
تقصیر خودش بود.
بابا نگاش کرد که ماکان ادامه داد:
رفته نم یدونم چی زده به کت شلوار من بوی امشی میده.
چشمای ارشیا و بابا گرده شده بود. منم وسط گریه گفتم:
حقت بود.
بابا نگام کرد:
خوبه زبونت در هیچ شرایطی از کار نمی افته.
اومدم شونه هامو بندازم بالا که دوباره درد پیچشید تو دستم و اشکم و در آورد.
بابا گفت:
چت شد؟
که ماکان جای من جواب داد:
میگه دستش درد میکنه.
بابا پوفی کرد و گفت:
پاشو ببریمش بیمارستان.
مامان و صدا کنم؟
نه اون صبح طود بیدار سرد درد میشه. تازه این صحنه رم ببینه دیگه بدتر. بلندش کن. ببریمش.
ماکان خواست زیر بغلم و بگیره که داد زدم:
این دستم نه.
ماکان که حسابی هول شده بود.
ببخشید ببخشید.
بابا زیر اون یکی بغلم و گرفت و بلندم کرد.
ارشیا جان مهربان و صدا کن بیاد.
ارشیا به طرف آشپزخونه رفت و بابا منو روی یه مبل نشود. درد دستم کمتر شده بود ولی به محض اینکه تکونش می دادم تمام بدنم درد می گرفت.
بعد به ماکان گفت:
برو یه چیزی بیار تنش کنه.
تو رو خدا مارو باش بچه بزرگ کردیم جای اینکه روز به روز بهتر شه بدتر میشه.
بعد رو به من گفت:
آخه من چی بگم به تو؟
دست سالمم و کشیدم به دماغم و گفتم:
من بچه ام یا این ماکان که عین بچه های پیش دبستانی میاد خبر کشی.
بابا لپهایش را باد کرد و نفسش را پر صدا بیرون داد و برگشت و به پله نگا کرد.
ماکان با مانتو شلوار و روسری برگشت. توی همون درد و گریه خنده ام گرفته بود چون سعی کرده بود لباسایی که میاره ست باشه.
مهربان با دیدن من دستی به صورتش زد و گفت:
آقا چی شده؟
از پله افتاده. کمکش کن لباسشو بپوشه ببریمش بیمارستان.
مهربان به طرفم اومد:
الهیی قربونت برم ترنجم پاشو گلم. الهی من بیمرم اشکت و نبینم. بلند شو عزیزم.
بعضی وقتا فکر میکنم اسم ادما رو شخصیتشون تاثیر میذاره. چون مهربان اونقدر ماه بود که حد نداشت. یه جورایی مامان دومم حساب میشد چون از بچگی خودش منو بزرگ کرده بود.
ارشیا روبه ماکان گفت:
من بیرون منتظرت می مونم وخواست از در بیرون بره که گفتم:
پس باید اینقدر وایسی تا زیر پات الف سبز شه. این به این زودیا آماده نمیشه.
ماکان عصبی نگام کرد و گفت:
بذار دستت خوب شه حالیت می کنم
بابا کلافه گفت:
بس کنین اول صبی می خواین مامانتونو بیدار کنین.
پوزخند زدم. برای سر درد مامان بیشتر نگران بود تا حال الان من.ارشیا طبق معمول مثل آدمای کر و لال از در بیرون رفت.
مهربان کمکم کرد و لباسمو پوشیدم. ماکان به بابا گفت
من یه قرار کاری دارم. باید برم.
خودم می برمش. تو برو به کارت برس.
ماکان از پله بالا دوید و من و بابا در حالی که مهربان قربان صدقه ام می رفت از در خارج شدیم. ارشیا دستاشو کرده بود تو جیبشو تو حیاط قدم میزد.
ما رو که دید جلو اومد اصلا به من نگاه نمی کرد گفت:
کاری از دست من بر میاد؟:
نه عمو جان شما با ماکان به کارت برس.
خلاصه اگه کاری بود من هستم.
اینقدر لجم گرفته بود که دلم می خواست خفش کنم. اصلا انگار من وجود خارجی ندارم.
حالا که به صداش که کنارم نشسته بود فکر میکردم. می دیدم هیچ نگرانی یا اضطرابی تو صداش نبود. انگار که من مثلا یه گونی سیب زمنینی بودم که از پله پرت شده بودم اونم داشت درباره همون گونی سیب زمینی صحبت میکرد و می گفت:
ببین سیب زمنیا له نشده باشن.
آروم آروم راه می رفتم تا دستم درد نگیره. واقعا حرکات ارشیا رو درک نمی کردم.
چرا اینقدر منو ندید می گرفت. باز طبق معمول اومدم شونه هامو بالا بندازم که درد پیچید تو دستم و بلند گفتم:
آی.
بابا فقط نگام کرد و سری تکون داد و در حالی که می رفت طرف پارکینگ غر زد:
از کار و زندگی انداختمون این بچه.
یه لحظه بغضم گرفت.
اون از مامان خانم که اگه ساعت خوابش به هم بخوره پوست صورتش خراب میشه و اگرم صب زود پاشه سر درد میشه. اینم از بابا که همش یه جوری برخورد می کنه انگار من اضافه ام.
یواش یواش رفتم طرف در خونه. برای اولین بار ماکان زود آماده شده بود. یه دست کت شلوار دیگه تنش بود.
از دور داشت با ارشیا می آمد. قد ارشیا از ماکان بلند تر بود. شاید صد و هشت و پنج. هیکل مردونه ای داشت ولی ماکان یه کم لاغر بود. موهای هر دو تیره بود. ولی موهای ماکان مثل خودم به قهوه ای بیشتر می خورد.
ماکان در مقایسه با ارشیا چهره جذاب تری داشت. نمی خوام چون داداشمه ازش تعریف کنم ولی خوشکل بود. اما ارشیا یه جور خاصی بود. نمی دونم اسمشو چی بذارم. توجهم و جلب می کرد. تا حالا هیچ وقت به این چیزا دقت نکرده بودم چون اصلا برام مهم نبود قیافه طرف مقابلم چه جوریه
:: موضوعات مرتبط:
رمان تایپی ,
رمان یک بار نگاهم کن ,
,
:: برچسبها:
رمان تایپی یک بار نگاهم کن ,
:: بازدید از این مطلب : 3817
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0