لیلا پوزخندی زد و گفت:
تو پاتو کردی تو کفش من. اولا که اومده بود. محل سکم بهش نمی دادی. چی شده حالا واست عزیز شده؟
و با لحنی که تا ته دل ترنج را سوزاند گفت:
یا برعکس اون محل سگت نمی داد تو هم واسش کلاس گذاشتی.
اگر مهتاب ترنج را نگرفته بود به سمت او حمله کرده بود. اینقدر عصبانی بود که دلش می خواست کله این دختر را بکند. دیگر تحمل نداشت اصلا چرا نباید به بقیه می گفت او نامزد ارشیاست.
هیچ کس حق نداشت ارشیای او را ازش بگیرد.
ترنج روی صندلی ولو شد و مهتاب کنارش نشست.
ترنج این چه کاری بود کردی؟
ترنج بغض کرده بود.
نشنیدی چی گفت. ارشیا مال منه. فقط خودم. دلم نمی خواد هیچ کس به غیر از من بهش فکر کنه.
مهتاب دستی پشتش کشید و گفت:
ترنج ارشیا نامزده توه. این حرفا چیه می زنی. فکر میکنی با این اداها تو رو ول میکنه.
اشک توی چشم های ترنج جمع شده بود.
دست خودم نیست. وقتی می بینیم اینجوری دور و بر ارشیا می پلکه نفسم می گیره.
مهتاب به او لبخند زد و گفت:
پاشو بریم. منم باید بیام آزادی کار دارم. پاشو ارشیا جون تو که ببینی دوتا ماچ ازت بکنه دلت وا میشه.
ترنج یکی کوبید روی دست مهتاب و گفت:
گمشو بی شعور
و اشکش را با انگشت گرفت. و همراه مهتاب از کلاس خارج شد.
در طول راه هر دو ساکت بودند. ترنج واقعا قلبش از حرف لیلا تیر کشیده بود. ایستگاه اول با یک خداحافظی از مهتاب پیاده شد. هوا از همیشه سردتر بود و ارشیا بدون معطلی رسید.
ترنج در را باز کرد و سریع سوار شد. نیم نگاهی به چهره ارشیا کرد و سلام کرد. پاسخ ارشیا کمی سرد بود. ترنج طاقت نداشت که ارشیا هم بخواهد با او دعوا کند.
جلوی خودش را گرفته بود که گریه نکند. اگر حتی ارشیا یک کلمه می گفت اشکش جاری می شد. ارشیا همچنان ساکت بود و ترنج هر لحظه ببیشتر حالش بد می شد. هر کار می کرد نمی توانست جلوی اشکش را بگیرد.
بالاخره هم اشک هایش از کنترلش خارج شدند. سرش را پائین انداخته بود و بی صدا اشک هایش را پاک می کرد که صدای متعجب ارشیا را شنیند:
ترنج؟ داری گریه می کنی؟
با این حرف ارشیا شدت گریه اش بیشتر شد و دستش را جلوی صورتش گرفت. ارشیا با تعجب ماشین را نگه داشت و گفت:
ترنج برای چی گریه می کنی؟
ترنج از وسط گریه گفت:
باهام قهر کردی؟
ارشیا خنده اش گرفت.
من کی قهر کردم؟
ترنج دستش را از جلوی صورتش برداشت و گفت:
پس چرا هیچی نمی گی؟ جواب سلامم به زور دادی.
ارشیا با لبخند او را نگاه کرد و گفت:
برای اینکه ناراحت بودم. توقع نداشتم خاننم سر کلاس من اون کار بچه گونه رو انجام بده.
ترنج دوباره اشکش راه افتاد.
ولی...ولی...اصلا می دونی همون خانم به من جلوی بچه ها چی گفت؟
از یادآروی حرفهای لیلا دوباره جریان اشکش شدت گرفت.
به من میگه پا کردم تو کفشش. میگه دست از سر تو بردارم.
ارشیا با چشم های گرد شده به ترنج خیره شد.
ترنج اینا رو اون گفت؟
بله فکر کردی واسه چی مانتوشو خراب کردم. چون همش یا داره دور و برت می پلکه یا پشت سرت قربون صدقه ات می ره. خوب منم نمی تونم ببینم.
ارشیا واقعا نمی توانست این حرف ها را باور کند. برایش خنده دار بود. دستمالی برداشت و خودش اشک های ترنج را پاک کرد. دست های او را گرفت و گفت:
ترنج خانم. هر کی هر چی بگه مگه واقعیت داره؟
ترنج فین فینی کرد و سر تکاان داد که یعنی نه. ارشیا داشت دلش ضف می رفت که او را که اینجور مظلوم و خواستنی شده بود بغل کند و اینقدر به خودش بفشارد که دیگر ترنج هرگز هیچ نگرانی نداشته باشد.
پس چرا اینقدر خودتو اذیت می کنی خانمم؟
ترنج چشم های اشکی اش را بالا آورد و به ارشیا گفت:
یعنی دعوام نمی کنی باهام قهر نمیکنی؟
ارشیا دیگر نتوانست مقاومت کند. ترنج را به سمت خودش کشید و او را سفت در آغوش کشید و گفت:
اگه قهر کنم خودم زودتر پشیمون میشم. من فقط چون ناراحت بودم نخواستم حرفی بزنم. چون ترسیدم عصبانی بشم و قولم و زیر پا بذارم.
بعد آرام گونه او را بوسید. ترنج خنده اش گرفت و ارشیا هم با خنده گفت:
نمی دونستم اینقدر سریع جواب میده.
ترنج سر جایش نشست و در حالی که باقی مانده اشکش را پاک می کرد. حر ف های مهتاب را تکرار کرد ارشیا هم خندید و گفت:
این دوستت هم خوب تو رو شناخته.
بعد هم ماشین را راه انداخت.
مهتاب از اتوبوس پیاده شد و به آدرس روی کارت نگاه کرد. امشب نمی رسید که برود و از همه شعبه ها عکس بگیرد. موبایلش را برداشت و برای ماکان پیام داد:
سلام. من الان توی شعبه یک هستم.
فقط می خواست ماکان را در جریان بگذارد. فروشگاه بزرگی بود. به صورت دوبلکس و با نور پردازی فوق العاده. نگاهی به سرتاسر فروشگاه انداخت و دنبال کسی گشت تا خودش را معرفی کند.
داشت با دقت مبلمان و میز های نهار خوری را نگاه می کرد که صدایی از پشت سرش او را ترساند.
می تونم کمکتون کنم؟
پسر جوانی درست پشت سرش ایستاده بود. یک لی و یک پیراهن سفید کوتاه تنش بود که تا روی کمر بندش را پوشانده بود. موهایش را بالا داده بود و با دقت داشت مهتاب را نگاه می کرد. مهتاب قیافه محکمی به خودش گرفت و گفت:
سلام. سبحانی هستم. از شرکت تبلیغاتی آریا گرافیک خدمتتون رسیدم.
ابروهای پسرک بالا رفت و با تعجب و کمی تمسخر گفت:
آها اونوقت برای چه کاری؟
مهتاب بدون اینکه خودش را ببازد گفت:
اصولا شرکت تبلیغاتی کارش چی هست؟
پسرک که داشت تفریح می کرد دستی به چانه اش کشید و گفت:
من نمی دونم شما بگید؟
مهتاب واقعا توقع همچین برخوردی نداشت. اصلا فکر نمی کرد مورد تمسخر قرار بگیرد. اخم کرد و خیلی جدی گفت:
سرکار خانم معینی تشریف ندارند؟
پسر که تا حالا مهتاب را با ان سن و سال کمش جدی نگرفته بود با شنیدن نام شهرزاد کمی کوتاه آمد.
ولی ایشون با من هماهنگ نکردن.
مهتاب نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
من فقط نیم ساعت وقت دارم. اگر بروشور و می خواین برای قبل از عید تحویل بگیرید لطفا با خانم معینی تماس بگیرید هماهنگ کنید. وگر نه من می رم و نمی دونم کی وقت داشته باشم. سه تا شعبه هم هست کارم طول میکشه.
پسرک که جدیدت مهتاب را دید خودش را جمع و جور کرد و گفت:
خواهش می کنم بفرما بشینید تا من با خانم معینی تماس بگیرم.
مهتاب چرخید و در حالی که دوباره به تماشای مغازه می پرداخت گفت:
ممنون راحتم.
پسرک به طرف تلفن رفت و شماره شهرزاد را گرفت و در حالی که با چشم مهتاب را تعقیب می کرد منتظر جواب شد:
سلام شهرزاد.
سلام باز چه گندی زی مانی؟
هیچی بابا. یکی اومده میگه از طرف شرکت آریا گرافیک اومده.
شهرزاد جیغ زد:
الان اونجاست؟
آره. گفت نیم ساعت هم بیشتر وقت نداره.
معطلش کن تا من بیام.
تا قبل از اینکه مانی بتواند دهنش را باز کند و اسم خانم سبحانی را ببرد شهرزاد قطع کرده بود.
مانی قدم زنان به مهتاب که داشت دنبال زاویه مناسب برای عکس می گشت نزدیک شد و گفت:
چیزی می خورین براتون بیارم؟
مهتاب نیم نگاهی به مانی انداخت و در حالی که دوربینش را از کاورش بیرون می کشید خیلی خشک و رسمی گفت:
ممنون. چیزی نمی خورم.
از توی دوربین چند زاوبه را نگاه کرد و بعد هم به دید زدنش ادامه داد. مانی در حالی که دست هایش را پشت کمرش قفل کرده بود به حرکات او نگاه می کرد. مهتاب دوباره نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
چی شد هماهنگ کردین؟
بله تماس گرفتم. گفتن تشریف داشته باشین تا خودشون بیان.
مهتاب دوباره سری تکان داد و نگران به ساعتش نگاه کرد. اگر می خواست به موقع به خوابگاه برسد باید زودتر کارش را شروع می کرد. رو به مانی که همانجور او را نگاه می کرد گفت:
مانعی نداره تا می رسن من چند تا عکس بگیرم؟
مهتاب اینقدر محکم و رسمی صحبت می کرد که اجازه مخالفت به مانی را نداد.
خواهش می کنم فکر نمی کنم ایرادی داشته باشه.
مهتاب سری به نشانه تشکر تکان داد. دوربین را روی یکی از میز ها گذاشت و کلاه و شالش را برداشت و روی کیفش گذاشت. داشت به اطراف نگاه می کرد که کیفش را کجا بگذارد که مانی با سرعت به او نزدیک شد و گفت:
بدین به من.
مهتاب با تردید به مانی نگاه کرد و کیف را به دستش داد.
ممنون.
بعد مقنعه اش را مرتب کرد و دوربینش را برداشت و مشغول شد. ده تایی عکس گرفته بود که در باز شد و شهرزاد وارد شد. مهتاب داشت عکس هایش را چک می کرد که صدای شهرزاد را شنید:
مانی!
مانی خودش را به او رساند و سلام کرد:
سلام.
کجاست؟
اوناهاش.
و با دست مهتاب را نشان داد که سرش توی دوربینش بود. شهرزاد با دیدن مهتاب وا رفت.
این از شرکت تبلیغاتی اومده؟
مانی یک نگاه به مهتاب و یک نگاه به شهرزاد انداخت و گفت:
آره خوب.
شهرزاد کفری نگاهی به مانی انداخت و گفت:
لال بودی پشت تلفن بگی من فکر کردم ماکان خودش اومده.
مانی از همه جا بی خبر مانده بود چه بگوید. شهرزاد چانه اش را بالا داد و به سمت مهتاب رفت مهتاب با دیدن او توی دلش گفت:
این جوری که این داره میاد این طرف انگار می خواد فک منو بیاره پائین.
ناخوداگاه لبخند زد. شهرزاد مقابلش ایستاد و مهتاب سلام کرد:
سلام خانم معینی سبحانی هستم.
و دستش را دراز کرد.شهرزاد فقط سر انگشتان مهتاب را لمس کرد. چهره او را به یاد می اورد مخصوصا با ان لیوان چایی بزرگ.
فکر نمی کردم ماکان شما رو بفرسته.
مهتاب از لحن خودمانی که شهرزاد برای خطاب قرار دادن ماکان استفاده کرد اصلا تعجب نکرد.
شما کسی مد نظرتون بود.
شهرزاد با غرور گفت:
بله خودش.
مهتاب خیلی سعی کرد از گرد شدن چشم هایش جلو گیری کند ولی نتوانست. این دختر زیادی پر رو بود. مهتاب نگاهش را توی دوربینش دوخت و گفت:
ولی تا اونجایی که من می دونم اینشون رئیس شرکت هستند و برای کارهایی مثل این هیچ وقت خودشون اقدام نمی کنن.
شهرزاد که هیچ از این حرفها خوشش نیامده بود سر تاپای مهتاب را نگاه کرد و گفت:
برای هر کس دیگه شاید ولی نه برای من.
مهتاب که داشت حسابی دیرش می شد گفت:
می تونم کارم و ادامه بدم؟
شهرزاد با دست به اشاره کرد که ادامه بدهد. مهتاب رویش را بر گرداند و در حالی که پشتش به شهرزاد بود شکلکی برای او در آورد و توی دلش گفت:
دختره از خود راضی.
یک میز نهار خوری شش نفره عجیب چشمش را گرفته بود. صندلی ها تمام از چوب و تکیه گاه صندلی ها تراش خورده بود صاف بود ولی در انتها یک موج کوچک خورده و به عقب رفته بود. دو سه تا عکس از ان گرفت تا حتما از آن استفاده کند.
شهرزاد به بالا اشاره کرد و گفت:
سرویس های خوابم بالاست.
مهتاب سری تکان داد و از پله بالا رفت. از سرویس های خوابی که می دید شگفت زده شده بود. شهرزاد با دقت مهتاب را برانداز می کرد از نوع پوشش کاملا می توانست حدس بزند از نظر مالی در سطح پائینی است.
مهتاب وقتی عکس گرفتنش تمام شد از پله پائین امد. شهرزاد که سوالی مدام داشت آزارش می داد بالاخره نتوانست ان را توی دلش نگه دارد و گفت:
لباتو پروتز کردی؟
مهتاب با تعجب به شهرزاد نگاه کرد و گفت:
نخیر.
جواب شهرزاد یک اهان بود و بس.
توی دلش هم گفت:
آخه این با این سر و قیافه اش پروتز لب می دونه چیه؟
ولی عجیب به طرح لب های او حسادت می کرد . یکی دو بار هم ناخوداگاه توی آینه به لباهای خودش نگاه کرد و زیر چشمی با مهتاب مقایسه کرد ولی هر بار اعتراف می کرد لبهای مهتاب زیباتر است و این عصبی اش می کرد.
مهتاب داشت دوربینش را توی کاور می گذاشت که شهرزاد گفت:
من باید عکسارو ببینم و تائید کنم.
مهتاب زیپ کاور را بست و گفت:
وقتی کار اماده شد می تونین ببینین.
من الان می خوام ببینم سیستم هم که داریم.
مهتاب خیلی خونسرد کلاهش را برداشت و سرش کرد و گفت:
متاسفم نمی تونم مموری دوربین و به هر سیستمی وصل کنم. ممکنه براش مشکل پیش بیاد.
شهرزاد از این همه پروییی مهتاب داشت خفه میشد. سعی داشت باز هم برتری خودش و البته نزدیکی اش را به ماکان به رخ مهتاب بکشد:
ولی من به خود ماکان هم گفتم که قبل از کار باید عکسارو من انتخاب کنم.
مهتاب شالش را دور گردنش گرده زد و با همان خونسردی گفت:
می تونم عکس ها رو براتون میل کنم. ولی در نهایت انتخاب عکس ها بامنه. چون آقای اقبال تمام و کمال کار رو به من سپردن. شما هم با من طرف هستین نه ایشون.
بعد نگاهش را دوخت به شهرزاد ادامه داد:
بهتره هر کس توی تخصص خودش نظر بده. اینطور نیست؟
رنگ شهرزاد از حرص و عصبانیت به قهوه ای بیشتر شباهت داشت. مانی داشت خودش را کنترل می کرد که نخندد هیچ کس تا حالا با شهرزاد اینجوری حرف نزده بود.
مهتاب کوله اش را هم روی شانه هایش انداخت و گفت:
آدرس ایمیل که دارین؟
و این را رو به مانی پرسید:
مانی به طرف میز خیز برداشت و یک کارت از جا کارتی شیشه ای بیرون کشید و به طرف مهتاب گرفت.
همه چیز اونجا هست.
خوبه.
بعد رو به شهرزاد گفت:
شما متن تبیلغاتی تون و برای من بیارین تا من سریعتر کارمو شروع کنم. احتمال زیاد فردا عصر می رم سراغ اون دو تا شعبه که عکس بگیرم. لطفا همین امشب هماهنگ کنین من مثل امشب معطل نشم.
شهرزاد واقعا کم اورده بود. این دختر با این لباس های مسخره و ان کلاه مسخره ترش ایستاده بود مقابل او به رئیس سه شعبه فروشگاه صنایع چوبی دستور می داد.
مهتاب دوربینش راهم برداشت و رو به شهرزاد گفت:
شماره شرکت و که دارین اگر کاری بود با من تماس بگیرید. بگید سبحانی.
شهرزاد مثلا می خواست حال مهتاب را بگیرد:
من شماره ماکان و دارم عزیزم مستقیم به خودش زنگ می زنم.
مهتاب یکی از آن لبخندهایی که شهرزاد را تا مرز دیوانه شدن می برد زد و گفت:
به ایشون هم زنگ بزنین باز ارجاعتون می دن به من پس وقت ایشون و بی خودی نگیرین.
شهرزاد خشک شده بود.مهتاب رو به مانی گفت:
ممنون آقا خداحافظ.
مانی مهتاب را تا کنار در همراهی کرد و با چاپلوسی گفت:
اگر وسیله ندارین ماشین هست.
مهتاب نگاهی به مانی کرد که مشتاق به او زل زده بود. پوزخندی زد و گفت:
ممنون. وسایل نقلیه عمومی رو ترجیح میدم.
و دهان مانی را هم بست و از فروشگاه خارج شد.
مهتاب نه شهرزاد را می شناخت و نه می دانست چه موقعیتی دارد. ثروت و چهره اش هم برای او ملاکی نبود تا خودش را در مقابل او کوچک کند. مهتاب با شهرزاد مثل هر کس دیگر رفتار کرده بود.
نه قصد توهین داشت و نه قصد کوچک کردن او را. مهتاب ان شب فقط خودش بود. ساده و آرام و البته محکم.
مانی او را که داشت عرض پیاده رو طی می کرد با چشم دنبال کرد و گفت:
عجب دختری بود.
شهرزاد نشسته بود روی صندلی گردانش و با حرص خودش را تاب می داد.
دختره غربتی. صبر کن ماکان حالت و می گیرم.
گوشی اش را برداشت و شماره ماکان را گرفت. ولی گوشی هر چه زنگ خورد کسی جواب نداد.
مانی که حال خراب او را دید دم پرش نرفت و خودش را گوشه ای سرگرم کرد. از اینکه کسی پیدا شده بود و حال این دختر دائی مغرورش را گرفته بود راضی هم بود.
مهتاب به ساعتش نگاه کرد. ساعت نزدیک هشت بود. باید تا هشت و نیم خودش را به خوابگاه می رساند وگر نه کارش زار بود. قدم هایش را تند کرد تا خودش را به ایستگاه اتوبوس برساند. از پولش حالا کمتز از ده تومن باقی مانده بود اگر می خواست خودش را با تاکسی به خوابگاه برساند چیزی تهش نمی ماند.
داشت با عجله راه می رفت که صدای بوق ممتد ماشینی را شنید زیر لب غر زد:
من نمی فهمم اینا رو چه حسابی برا امثال من بوق می زنن.
ماشین به بوق زدنش ادامه داد. مهتاب با خودش گفت:
اینقدر بوق بزن تا بمیری.
ولی با شنیدن نامش با تعجب به سمت خیابان برگشت.
مهتاب خانم.
این که ماکانه. این اینجا چکار می کنه؟
در حالی که هر دو شصتش را زیر بند های کوله اش کرده بود از جدول پرید و رفت سمت ماشین ماکان. پنجره باز بود. خم شد و سلام کرد:
سلام.
سوار شین.
این بار تعلل نکرد و سوار شد.
ماکان ماشین را به راه انداخت و گفت:
بیرون منتظرتون بودم یک لحظه حواسم پرت شد دیدم رفتین.
مهتاب با تعجب گفت:
منتظر من بودین؟
ماکان فقط جلویش را نگاه می کرد.
بله. می خواستم ببینم مشکلی پیش نیامده براتون.
نه چه مشکلی مثلا؟
آخه شهر...یعنی خانم معینی یک کم یعنی چه جوری بگم
زیر چشمی به مهتاب نگاه کرد. چهره اش چیزی را نشان نمی داد. حرف مهتاب ماکان را شوکه کرد:
می دونم. دوستتون هستن.
ماکان شوک زده به او نگاه کرد و گفت:
من کی همچین حرفی زدم.
مهتاب خجالت زده گفت:
شما نگفتین من از روی حرف های خانم معینی حدس زدم.
ماکان اخمی کرد و بعد با تردید و نگرانی گفت:
چیه گفته مگه؟
مهتاب درباره حرفهایشان به او توضیح داد. ماکان نزدیک بود از خنده بترکد. واقعا باورش نمی شد که مهتاب با شهرزاد اینجور حرف زده باشد. دلش می خواست الان قیافه شهرزاد را می دید.
مهتاب همانجور خجالت زده گفت:
حرف بدی زدم؟
نه کاملا درست گفتین. ایشون توقعشون بالا هست و خیلی سریع هم با دیگران صمیمی می شن. والا من تازه دو هفته اس که با این خانم اشنا شدم.
داشت خودش را جلوی مهتاب توجیه می کرد. دلش نمی خواست تصویر بدی از خودش توی ذهن او به جا بگذارد. موبایلش که زنگ خورد باعث شد از فکر بیرون بیاید. باز هم شهرزاد بود. ابرویی بالا انداخت حالا وقتش بود که جوابش را بدهد:
بله؟
صدای طلب کار شهرزاد توی گوشش پیچید:
چرا جواب نمی دی هر چی زنگ می زنم؟
حتما نمی خوام جواب بدم.
مکث شهرزاد یعنی شوکه شدن. ولی سعی کرد حرف او را نشنیده بگیرد:
این دختره کی بود فرستادی اینجا...دختره ی ...
ماکان با عصبانیت وسط حرف او پرید:
یک کلمه بی احترامی کنی اون فروشگاه رو روی سرت خراب می کنم فهمیدی؟
حرف توی دهان شهرزاد ماسید. باورش نمی شد این همان ماکان شوخ و جنتلمن باشد. با لحنی مثلا بغض دار گفت:
من اصلا دیگه نمی خوام با تو کار کنم.
ماکان خیلی راحت و سریع جواب داد:
بسیار خوب. تشریف بیارین شرکت قرارداد و فسخ کنین. خسارت ما رو هم بدین و تشریف ببرین.
شهرزاد که دید اوضاع خراب تر شد. سعی کرد ملایم تر برخورد کند:
عزیزم من توقع داشتم خودت بیای.
خانم معینی مثل اینکه متوجه نیستید من رئیس اون شرکت هستم پس کار من با اون چیزی که شما توقع دارید هیچ سنخیتی نداره. روشنه؟
شهرزاد حسابی خودش را باخته بود امشب دوبار ضربه خورده بود. هر چه فکر می کرد باز هم به ان دختر با آن لب های خوش فرم می رسید. ولی نمی توانست رابطه ای بین ماکان و و متصور باشد. اصلا مهتاب را در حد ماکان نمی دید.
بهتر دید فعلا کوتاه بیاید:
من هنوز سفارشم و می خوام.
ماکان لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت:
بسیار خوب با خانم سبحانی در تماس باشین.
خداحافظ.
تماس قطع شد. ماکان باورش نمی شد بتواند با شهرزاد با این لحن صحبت کند. نگاه گذرائی به مهتاب انداخت. عامل این انرژی می توانست چیزی جز این دختر باشد؟
مهتاب وقتی دید مکالمه او تمام شده گفت:
من و کنار یک ایستگاه اتوبوس پیاده کنید دیگه دیرم میشه هشت و نیم باید خوابگاه باشم.
ماکان به راهش ادامه داد و گفت:
چرا با تاکسی نمی رین. راحت تره که.
مهتاب ارام جواب داد:
با اتوبوس راحت ترم.
ماکان فکر کرد شاید توی اتوبوس احساس امنیت بیشتری می کند برای همین گفت:
پس می رسونمتون.
مهتاب به طرف او برگشت و گفت:
نه نه این همه راه. خیلی ممنون خودم می رم.
گفتم می رسونمتون این موقع شب تا اتوبوس بیاد دیرتون میشه.
خواهش می کنم زحمت نکشید.
ماکان به چهره معذب مهتاب نگاه کرد و گفت:
اگر بخاطر زحمتش می گین که من که نمی برم ماشین می بره اگر هم بحث اعتماده فکر کنین من راننده آژانسم.
مهتاب با شنیدن این حرف لبش را گاز گرفت و گفت:
وای نه خدایا این چه حرفیه. فقط نمی خواستم این همه راه و بیاین.
شما بخاطر کار شرکت اومدین پس می رسونمتون.
مهتاب بالاخره پذیرفت.
ممنون.
ماکان احساس شوق عجیبی توی دلش می کرد. بالاخره مهتاب را با خودش همراه کرده بود. بعد از چند دقیقه راهنما زد و ماشین را نگه داشت. و گفت:
چند لحظه الان میام.
مهتاب او را دید که دوان دوان به سمت مغازه ای کنار خیابان رفت و بعد از چند دقیقه با دو تا لیوان برگشت.
به مهتاب اشاره کرد که در را باز کند. مهتاب در را برایش باز کرد و ماکان نشست. یکی از لیوان ها را به طرف او گرفت و گفت:
کافی شاپ که همراهم نیامدین. من کافی شاپ و اوردم اینجا.
مهتاب خنده آرامی کرد و لیوان مقوایی کرم رنگ که کلمه انگلیسی کافی رویش خودنمایی می کرد را از دست او گرفت و تشکر کرد:
ممنون.
بعد لیوان را به لب برد. نسکافه گرم و خوشمزه ای بود. ماکان خودش هم کمی از لیوانش خورد و به نیم رخ پر از آرامش او نگاه کرد وگفت:
بدین عکس ها رو ببینم چکار کردین.
مهتاب دوربین را برداشت با لیوان نسکافه نمی توانست کاور را باز کند. ماکان گفت:
لیوان تون و بدین به من.مهتاب لبه لیوان را گرفت و دستش را کمی بالا گرفت تا ماکان زیر لیوان را بگیرد و دست هایشان با هم تماس نگیرد.
ماکان این بار از این حرکت مهتاب حرصش نگرفت. داشت او را با این رفتارش قبول می کرد. مهتاب شهرزاد نبود. مهسا نبود. حتی ترنج هم نبود. مهتاب مهتاب بود.
دوربین را در آورد و روشن کرد و به طرف ماکان گرفت. ولی نگاهش به دست های او که افتاد خنده اش گرفت.دوربین را بین دو صندلی گذاشت و گفت:
حالا اینا رو بدین به من.
ماکان هم مثل مهتاب بالای لیوان ها را نگه داشت تا او بتواند راحت بدنه شان را بگیرد.مهتاب نگاهی به هر دو لیوان انداخت و گفت:
کدوم مال من بود حالا؟
ماکان دوربین را برداشت و بعد خم شد و توی لیوان ها را نگاه کرد.
اون بیشتره مال شماست.
مهتاب لیوانش را به لب برد و به چهره ماکان که داشت عکس ها را نگاه می کرد خیره شد. هر چه صبر کرد ماکان حرفی نزد. بالاخره صبرش تمام شد:
چطورن؟
ماکان نگاهش را بالا اوردو به چشمان نگران مهتاب نگاه کرد و با لبخند گفت:
عالی فکر نمی کردم کارتون این قدر خوب باشه.
مهتاب نفس راحتی کشید و دوباره جرعه ای از نسکافه اش را نوشید. ماکان دوربین را به سمت مهتاب گرفت و گفت:
از این میز نهار خوری خیلی عکس گرفتی حدس می زنم چشمت و گرفته نه؟
مهتاب لبخند خجالت زده ای زد و گفت:
آره خیلی قشنگ بود. برای همین از تمام زاویه ها ازش عکس گرفتم.
ماکان دوربین را خاموش کرد و توی کاورش گذاشت. دوربین را روی پای مهتاب گذاشت و به لیوان ها نگاه کرد:
حالا کدوم مال من بود؟
مهتاب توی هر دو لیوان را نگاه کرد. هر دو مساوی بودند. اینقدر حواسش به جواب ماکان بود که نفهمید از هر دو خورده یا نه.ولی به نظرش می رسید لیوانی که فکر میکرد مال ماکان بوده از نسکافه اش کم شده .
وای فکر کنم از لیوان شمام خوردم.
مهتاب لیوان ها را به طرف ماکان گرفت و او هم تویشان را نگاه کرد:
اینا که هر دو تا مساویه.
می دونم ولی فکر کنم این دست چپی مال شماست.
نه موقعی که دادم دستتون اون یکی مال من بود.
مهتاب خودش هم شک داشت.
فکر نکنم.
چرا همون بود.
ولی من فکر کنم از این یکی هم خوردم.
ماکان داشت حسابی تفریح می کرد به چهره مهتاب نگاه کرد انگار که می خواهد مهمترین مسئله عالم را حل کند. لبش را گاز گرفت تا نخندد.
لیوان دست راستی را از او گرفت و گفت:
این مال من بود. و لیوان را به لب برد.
مهتاب که دید ماکان راحت از لیوان خورد بی خیال شد و او هم بقیه نسکافه اش را خورد.
آقا ماکان نمی ریم دیرم میشه.
ماکان با سرعت استارت زد و گفت:
چرا رفتیم.
چند دقیه بعد جلوی خوابگاه بودند از هشت و نیم پنج دقیقه گذشته بود. مهتاب تشکر کرد و گفت:
ممنون. واقعا زحمت شد. ببخشید.
ماکان به تعارفات و عذرخواهی های مهتاب گوش داد و بعد با لبخند گفت:
ممنون که اجازه دادی برسونمت. نسکافه خوبی بود.
مهتاب فقط گفت:
خواهش می کنم.
و سریع پیاده شد و به سمت در اصلی رفت نگهبان با دیدن او گفت:
خانم دیر کردین؟ ایشون کی بودن؟
مهتاب به این جمله اعتقاد عجیبی داشت. نجات در راستی است.
رئیس شرکتی که من توش کار می کنم رفته بودم جایی برای عکاسی برای شرکت دیر شد منو رسوندن.
نگهبان در راستی حرف های او شک نکرد. چون منتظر بود بگوید از اقوام است یا تاکسی یا آژانس
بفرما. ولی دیگه دیر نیا.
چشم ممنون.
ماکان وقتی مطمئن شد مهتاب وارد دانشگاه شده حرکت کرد و دور زد و از انجا دور شد. نگاهی به لیوان نسکافه اش انداخت و به خودش لبخند زد.
لیوانی که او خورده بود مال مهتاب بود. از تصور اینکه لب هایش جایی را لمس کرده که لب های مهتاب توی دلش غوغایی بود.
مهتاب خودش هم نمی دانست چرا اینقدر انرژی گرفته. از اینکه پشت تلفن از او حمایت کرده بود خوشحال بود از اینکه عکس هایش را ماکان تائید کرده بود خوشحال بود و تا حدی این انرژی اش را به نسکافه بی موقعی که خورده بود هم ربط می داد.
با لبخندی روی لب وارد اتاق شد.
سلام به همگی.
بچه ها هر کدام مشغول کارشان بودند. نگار در حالی که کله اش تو لپ تاپش بود سر تکان داد وان دو تا هم سلام زیر لبی کردند و به کارشان ادامه دادند.
مهتاب کوله اش را روی تختش انداخت و خودش هم بدون اینکه لباسش را در بیاورد روی تخت ولو شد. ناخودآگاه یاد صحنه لیوان ها افتاد و خنده اش گرفت. یک لیوان نسکافه را با چه مکافاتی خورده بود.
ولی معنی حرف ماکان را از اینکه از او تشکر که اجازه داده او را برساند را نفهمید. به نظرش خودش باید از او تشکر می کرد نه ماکان از او. توی خیال خودش غرق بود که یکی از بچه ها در را باز کرد و گفت:
بچه ها اگه می اید اعلام کردن اتوبوس تا نیم ساعت دیگه می ره.
مهتاب روی تخت نشست و گفت:
کجا؟
پرستو نگاهی به مهتاب انداخت و کفت:
خسته نباشی. خوب برای عزا داری دیگه.
مهتاب یک هو از جا پرید. کمی خسته بود. برای فردا هم کار داشت ولی دلش می خواست برود. اگر خانه بود. الان سه تایی با مادر و پدرش تا مسجد محل پیاده می رفتند و چقدر هم عزاداری به تنش می چسبید.
رو به دختری که این حرف را زده بود گفت:
منم می خوام بیام.
و رو به هم اتاقی هایش پرسید:
شما مگه نمی آین؟
نگار سرش را از توی لپ تاپش بیرون آورد و گفت:
من که نمی ام.
پرستو هم کتابش را نشان داد و گفت:
من فردا کنفرانس دارم.
مینا هم انگار مردد بود. مهتاب وقتی دید او چیزی نمی گوید گفت:
تو چی مینا. می ای؟
نه ولش کن. حالشو ندارم. خدا می دونه کی برگردیم خسته میشم.
مهتاب سری تکان داد و مقنعه و مانتویش را در اورد و رفت سمت دستشوئی. نمازش را نخوانده بود و وقت کمی داشت. زود وضو گرفت و برگشت توی اتاق وسط راه بچه هایی که اماده شده بودند را دید و گفت:
من نماز می خونم میام. اگه خواست بره نذارین ها. من اومدم.
و دوید توی اتاقش و سریع مشغول خواندن نماز شد. تا نمازش را بخواند پنج دقیقه بیشتر وقت نداشت. مانتو مشکی و مقنعه اش را سر کرد. از توی ساکش چادر مشکی اش را بیرون کشید و دوربین ماکان را برداشت و داد دست پرستو:
پرستو چمدونت قفل داره این بذار توش قربون دستت امانت شرکته.من ساکم زیپیه می ترسم خدایی نکرده اتفاقی بیافته اونوقت من از کجا اوردم دو میلیون بدم دوربین بخرم.
بچه ها با دقت به دوربین نگاه کردند و مینا گفت:
مگه چیه که دو تومن قیمتشه.
مهتاب چادرش را سر کرد و گفت:
دوربین عکاسی حرفه ای عزیزم.
پرستو انگار که محافظت از گاوصندوق بانک مرکزی را به او داده باشند نگاه نگرانی به دوربین انداخت و سریع بلند شد و آن را توی چمدانش گذاشت و قفلش کرد و رمزش را هم تغییر داد.
مهتاب با یک خداحافظی از بچه ها از اتاق بیرون زد و به طرف در اصلی رفت. اتوبوس هنوز به انتظار ایستاده بود. مهتاب هم با خوشحالی سوار شد.
بالاخره عزاداری هر جا که بود همان بود. امام حسین برای همه امام حسین بود.
**
ساعت دوازده بود که برگشتند. چشم هایش از شدت گریه باز نمی شد. تمام مدت برای شفای مریض ها دعا کرده بود و از خدا خواسته بود مادرش هم سلامتی اش را به دست بیاورد.
شام هم همانجا داده بودند که به همه نرسیده بود و او غذایش را با یکی از بچه ها تقسیم کرده بود تا او هم از این تبرکی خورده باشد.وقتی در اتاق را باز کرد بچه ها خواب بودند. بدون سر و صدا لباس هایش را عوض کرد و کتاب هایش را برداشت و رفت نماز خانه.تا ساعت دو مشغول خواندن بود خیلی از درس هایش عقب افتاده بود. دلش نمی خواست خصوصا استاد مهرابی در درس هایش مشکلی ببیند چون حتما ان را به کار کردن بیرون ربط می داد.
وقتی چشم هایش از شدت سوزش دیگر باز نمی شدند بالاخره کوتاه امد و برگشت به اتاق. فردا هشت تا دوازده کلاس داشت و یکی هم عصر ساعت دو.تا چهار سه شنبه ها از همه شلوغ تر بود.بعد از کلاس عصرش هم می خواست برود برای عکاسی. سرش هنوز به متکا نرسیده بود که خواب رفت.
ماکان ماشین را که مقابل خانه نگه داشت با دیدن ماشین ارشیا خندید و گفت:
این که باز اینجاست.
در را باز کرد و با سر خوشی وارد خانه شد. با ورودش ترنج و ارشیا هم از پله پائین آمدند. ترنج لباس پوشیده و چادرش هم دستش بود. ماکان با دیدن انها با تعجب گفت:
کجا به سلامتی؟
ارشیا به طرف او رفت و گفت:
علیک سلام پسر گل.
ترنج هم با لبخند سلام کرد.
سلام داداش.
سلام لیمو شیرین کجا؟
ارشیا زد به شانه ماکان و گفت:
دیگه حق نداری خانم منو غیر ترنج هیچی صدا کنی فهمیدی؟
برو بینیم بابا. فلانی رو تو ده را نمی دادن سراغ کدخدا رو می گرفت. ببین من اصلا تو رو به دامادی قبول دارم که حالا واسم تعین تکلیف می کنین.
ترنج آستین ارشیا را گرفت و به طرف در برد و گفت:
باز شما دوتا رسیدین به هم. از بچه ها بدترین به خدا.
ماکان کتش را در آورد و روی دستش انداخت و به انها که مشغول پوشیدن کفش هایشان بودند گفت:
بالاخره می گین کجا؟
ترنج چادرش را جلوی آینه درست کرد و گفت:
شبای محرم کجا می رن داداشی؟ ما داریم می ریم همون جا.
ماکان نگاهی به خانه انداخت و گفت:
مامان اینا کجان؟
بابا که نیامده هنوز مامانم خونه یکی از دوستاشه.
ماکان پوفی کرد و گفت:
من چکار کنم حالا؟
ارشیا نگاهی به ترنج و بعد هم به ماکان انداخت و گفت:
اگه می خوای آویزون ما بشی عیب نداره. اینجایی که ما داریم می ریم ورود برای همه آزاده ما که صحب خونه نیستیم.
ماکان سرش را خاراند و گفت:
مثل اینکه چاره ای نیست. پس صبر کنین من اومدم.
ترنج رو به ارشیا گفت:
تا این حاضر شه مراسم شام غریبان شده.
ارشیا خندید و دست روی شانه ترنج انداخت و گفت:
باشه. عوضش ارزش داره.
ترنج فقط لبخند زد. شاید ده دقیقه هم نشد که ماکان از پله پائین امد. پیراهنش را با یک پیراهن سورمه ای کوتاه عوض کرده بود شلوار راسته مشکی پوشیده بود و نیم پالتو مشکی اش هم توی دستش بود. مثل همیشه هم موهایش را به یک طرف بالا داده بود.
ترنج نگاهی به ساعت و ماکان انداخت و چند بار این کار را تکرار کرد.
ماکان امشب باید توی کتاب رکوردهای گینس ثبت بشه به جون خودم.
ماکان کفشش را پوشید و گفت:
من اگه بخوام دو ثانیه ای حاضر میشم.
آها دیدم.
ارشیا دست ترنج را گرفت و گفت:
بریم دیگه.
و هر سه از خانه خارج شدند.
مهتاب دشت تند تند عکس هایی که از شعبه های فروشگاه گرفته بود با فوتوشاپ تنظیم می کرد وروی بعضی هم کارهایی انجام می داد. دیروز کار عکاسی از آن دو شبعه را هم تمام کرده بودو خدا رو شکر و سر و کله شهرزاد انجا پیدا نشد.
در عوض با پدر شهرزاد ملاقات کرده بود که مرد خیلی محترمی به نظر می رسید و با مهتاب با احترام برخورد کرد.
ترنج هم داشت توی سکوت به کارش می رسید. برای یک لحظه سرش را بلند کرد و گفت:
راستی مهتاب با بیمارستان تماس گرفتی؟
مهتاب بدون اینکه نگاهش را از توی مانیتور بردارد گفت:
نه ولی امروز تماس می گیرم اون دفعه گفت تا اخر هفته میاد.
بعد از دست از کار کشید و گفت:
خدا کنه دیگه بیاد. دلم برا مامانم حسابی شور می زنه.
امید به خدا شایدم امروز اومده باشه.
خداکنه.
ترنج لپ تاپش را چرخاند به سمت مهتاب و گفت:
نظرت چیه؟
مهتاب به بنری که ترنج طراحی کرده بود نگاه کرد و گفت:
خوبه.
بنر را یکی از ادارات دولتی به مناسبت عاشورا سفارش داده بود تا مقابل در ورودی نصب کنند. البته بیشتر کارهای اخیرشان چه بنر چه تبلیعات بوی محرم می داد.
این عکس و از کجا آوردی زدی اون گوشه؟
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:
اینترنت.
مهتاب سری تکان داد و گفت:
الان می ری نگاه می کنی روی تبلیغات و بنر ا نصف بیشترشون عکسای تکراری اینترنتی هست.
ترنج دوباره مشغول کارش شد و گفت:
منم اولا حرص می خوردم. ولی بعد دیدم خود سفارش دهنده ها ترجیح می دن از عکس های موجود استفاده کنن تا یک نفر براشون طرح بزنه. خوب اینجوری ارزون تر در میاد
چی بگم والا.
عکس ها را ریخت روی فلش و گفت:
من برم اینا رو نشون آقای اقبال بدم. فکر کنم باید برای خانم معینی ایمیل کنم.
ترنج دوباره مشغول کارش شد و گفت:
دیدیش؟
مهتاب بلند شد و مانتویش را مرتب کرد و گفت:
آره. خوشکله.
ترنج نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و گفت:
ظاهر بین.
مهتاب خندید و گفت:
خوب یک کم هم اخلاقش هیولایی بود.
ترنج پخی زیر خنده زد و گفت:
این و دیگه از کجا در آوردی.
مهتاب رفت سمت میز ترنج و با خنده گفت:
اینم از اصطلاحات دختر خواهرمه. یه جیگریه باید ببینیش. دلم براش یه ریزه شده. سه هفته اس خونه نرفتم. شاد فردا نیام برم خونه.
بعد فلشش را داد دست ترنج و گفت:
دیروز دوربین داداشت دستم بود با بچه ها چند تا عکس گرفتیم. خودم اینجا کامپیوتر ندارم باید ببرم خونه. ولی چون فلشم و می دم دست آقای اقبال اگه میشه عکس ها رو برام نگه دار.
ترنج فلش را گرفت و گفت:
باشه.
فولدر و کلا کاتش کن.
باشه.
یکی دو دقیقه کار انتقال عکس ها طول کشید و بعد مهتاب از اتاق خارج شد و رفت سمت اتاق ماکان رو به خانم دیبا گفت:
می تونم برم داخل؟
بله بفرما.
مهتاب در زد و با صدای بفرمائید ماکان وارد شد و سلام کرد:
سلام.
ارشیا هم انجا بود.
سلام استاد.
سلام خانم سبحانی خوبین؟
ممنون.
رو به ماکان نیم نگاهی انداخت و گفت:
عکس های فروشگاه و اماده کردم آوردم ببینین.
بعد فلش را روی میز ماکان گذاشت و مقابل میر ایستاد و دست هایش را توی هم قلاب کرد ونگاهش را روی میز دوخت.
ماکان فلش را برداشت و به بررسی عکس ها پرداخت. ارشیا با کنجکاوی گفت:
منم می تونم ببینم.
مهتاب رو به او جواب داد:
خواهش می کنم استاد.
ارشیا بلند شد و کنار ماکان ایستاد و به تماشای عکس ها پرداخت:
کارتون عالیته.
مهتاب با لبخند سرش را پائین انداخت و گفت:
با اون دوربین خواه و ناخواه همه چیز عالی میشه.
و یاد عکس هایی افتاد که گرفته بود. دیشب به خودش جرئت داده بود دوربین ماکان را همراهش برده بود عزاداری و آنجا هم یک دل سیر عکس گرفته بود. دلش می خواست از عکس های خودش توی کارهایش استفاده کند.
با فتوشاپ راحت می توانست انها را برای روی بنرها و تبلیغات ویژه محرم اماده کند.
ماکان نگاهش را از مهتاب گرفت و گفت:
خوب انتخابتم کردی؟
بله. ولی خانم معینی قرار شد اول عکس هارو ببینن.
خوب ببینه ربطی به کار شما نداره.
باید ایمیل کنیم براشون.
ماکان از جایش بلند شد و گفت:
بیا از همین جا برو تو میل باکس شرکت و براش سند کن.
مهتاب با تردید گفت:
از اینجا.
آره دیگه. بیا این ور.
مهتاب میز را دور زد و جای ماکان قرار گرفت. ولی روی صندلی ننشست.
بشین راحت باش.
ممنون. راحتم.
ماکان نگاه مرددی به او انداخت و گفت:
باشه.
مهتاب وارد شد و عکس را ضمیمه ایمیل کرد و همانجور ایستاده منتظر شد تا عکس ها ضمیمه نامه شود و به آدرس فروشگاه سند کرد.
تمام شد.
ماکان سر جایش برگشت و از خودش پرسید. چرا ننشست؟
موس را برداشت. هنوز ار گرمای دست مهتاب گرم بود.مهتاب با اجازه ای گفت و از اتاق خارج شد. ماکان بانگاهش او را تعقیب کرد و حتی چند ثانیه ای به در بسته هم خیره شد که ارشیا موشکافانه او را نگاه کرد و گفت:
تو چه فکری؟
ماکان بدون پرده پوشی گفت:
گاهی بعضی از رفتارای این دخترو درک نمی کنم.
ارشیا دست به سینه گفت:
مثلا؟
ماکان تکیه داد و گفت:
مثلا همین الان. چرا ننشست رو صندلی و ایستاده و اینقدر ناراحت کارشو انجام داد. ارشیا لبخندی زد و گفت:
خیلی هم عجیب نبود.
ماکان خیلی گیج گفت:
چی؟
ارشیا کاملا به سمت ماکان چرخید و گفت:
ماکان تو آدمایی نمونه این مهتاب خانم تا حالا تو زندگیت ندیدی برای همین برات عجیبن. مهتاب اینجور که من دارم می بینم دختر خیلی معتقدیه.
ماکان هنوز گیج بود:
خوب مگه من گفتم بیا بغل دست من بشین. من بلند شده بودم که.
آره ولی صندلی هنوز از گرمای بدن تو گرم بود. و اون نمی خواست با این گرما تماس بگیره.
اخم های ماکان توی هم رفت. با حرص پایش را به زمین کوبید و گفت:
این دیگه شورش و در اورده. خوبه نگفتم بیا بغل من عکس ها رو بریز.
ارشیا خندید و گفت:
حالا چرا جوش آوردی؟
آخه لجم می گیره. یعنی چی این حرکات. مثلا حالا چی میشه آدم گرمای بدن یکی دیگه رو احساس کنه اونم غیر مستقیم یعنی اینقدر از خود بی خود میشه.
ماکان چرا حرف بی خود می زنی. بابا اعتقادش اینجوریه. دوست نداره. بحث سر این چیزا نیست. بعد تکیه داد و گفت:
منم همین کار و می کنم. اگر جایی خانمی نشسته و بلند شه بلافاصله نمی شینم.
ماکان دستی به پیشانی اش کوبید و نفسش را با حرص بیرون داد و گفت:
به خدا آدم از دست شماها دیوانه میشه.
ارشیا شانه ای بالا انداخت و گفت:
تو می تونی هر جور خواستی باشی. نمی تونی دیگران و زور کنی مثل تو فکر کنن. همین کاری که من می کنم تو این مدت که با هم بودیم من هیچ وقت افکارمو به تو تحمیل کردم؟
نه ماکان اعتراف می کرد که ارشیا با تمام تفاوت هایشان هیچ وقت چیزی را به او تحمیل نکرده بود اگر هم ماکان حرف او را پذیرفته بود واقعا توجیه شده بود.
مهتاب برگشت توی اتاق و موبایلش را برداشتو با سلام و صلوات شماره بیمارستان را گرفت. خیلی شارژ نداشت و ممکن بود تماس زود قطع شود.
بعد از سه چهار بوق بالاخره یک نفر جواب داد:
سلام خسته نباشید.
ممنون.
ببخشید می خواستم ببینم دکتر عزتی از مرخصی تشریف آرودن.
بله از امروز هستن.
مهتاب نزدیک بود سکته کند. قبل از اینکه جواب بدهد و تشکر کند. تماسش قطع شد. شارژ تمام کرده بود. هول شده بود. باید به خانه خبر می داد. ولی شارژش تمام شده بود.
ترنج با تعجب به مهتاب که داشت دور خودش می چرخید گفت:
مهتاب چکار داری می کنی؟
مهتاب یک بند داشت می گفت:
باید به خونه خبر بدم خبر بدم.
بعد انگار مغزش فعال شد پرید و کوله اش را چنگ زد رو به ترنج گفت:
دکتر عزتی برگشته.
و دوید سمت در اتاق.
ارشیا در اتاق را باز کرده بود که برود داشت با ماکان که او را همراهی کرد ه بود خداحافظی می کرد که مهتاب از اتاق بیرون دوید و بدون هیچ وقفه ای از پله پائین دوید. ماکان و ارشیا به صحنه ای که دیده بودند با دهان باز نگاه کردند.
ماکان با عجله از کنار ارشیا رد شد و به سمت اتاق ترنج رفت. ترنچ داشت وسایلش را با عجله جمع می کرد.
ترنج مهتاب چش بود؟
ترنج زیپ کیفش لپ تاپش را با یک حرکت بست و گفت:
دکتر عزتی اومده. فقط نمی دونم این با این سرعت کجا داشت می رفت. برم دنبالش تنهایی الان یک کاری دست خودش می ده.
و از پشت میز بیرون امد.
ماکان دست کرد توی جیبش و سوئیچ ماشینش را داد دست ترنج و گفت:
هرجا خواست ببرش.
مرسی داداشی.
ارشیا تازه رسیده بود که از ترنج پرسید جریان چیه؟
ترنج دستش را کشید و گفت:
بیا تو راه بت می گم.
و با عجله به سمت پله رفت. ماکان دستی توی موهایش کشید و نگران برگشت توی اتاقش.
مهتاب از شرکت بیرون دوید و توی خیابان دنبال تلفن کارتی گشت. کمی دورتر آن طرف خیابان یکی دید. بدون نگاه کردن به خیابان دوید توی خیابان صدای بوق و ترمز یکی دو ماشین باعث شد ماکان هم از پشت میز بپرد. از پنجره نگاه کرد.
ترنج و ارشیا را دید که به طرف خیابان دویدند. بدون اینکه منتظر بماند در اتاق را باز کرد و بیرون دوید.
جمعیت که معلوم نبود یک هو از کجا سبز شده بودند دور صحنه تصادف را پر کرده بودند. ماکان دوان دوان رسید. نگران از وسط جمعیت رد شد و به دنبال مهتاب گشت. مهتاب روی لبه جدول نشسته بود و سعی می کرد دردی که توی پائش پیچیده بود را بی خیال شود و به ترنج توضیح بدهد که خوب است.
بابا ترنج هیچیم نشده خوبم.
راننده با چهره ای کبود داشت برای ارشیا توضیح می داد که مهتاب ناگهان وسط خیابان پریده شانس اورده بود که ماشین تازه از کوچه بیرون آمده بود و سرعتی نداشت و فقط ضربه کوچکی به پایش خورده بود.
ماکان با دیدنش که روی جدول نشسته بود. برای لحظه ای خیالش راحت شد. ترنج هم عصبی داشت با او حرف می زد.
ماکان کنار انها ایستاد و گفت:
خوبی؟
مهتاب سرش را بالا اورد و بعد سعی کرد به سختی از جا بلند شود.
به خدا خوبم. حواسم نبود. می خواستم برم اون ور خیابون اینجوری شد. ولی هیچیم نشد این بنده خدا رو بذارین بره. راهم بی خودی بند آوردیم.
بعد لنگ لنگان رفت سمت راننده و گفت:
آقا ببخشید تقصیر من بود. بفرمائید معذرت می خوام.
مرد که عصبانیتش کم شده بود به چهره مهتاب که معلوم بود دارد درد را تحمل می کند نگاه کرد و گفت:
دخترم به خدا مردم و زنده شدم. اخه این چه کاری بود کردی.
مهتاب لبش را گاز گرفت تا ناله نکند.
شرمنده من عجله داشتم.
آخ تازه یادش آمد برای چی وسط خیابان دویده. رو به ارشیا گفت:
استاد بذارین برن.
خود راننده گفت:
نمی خوای بری بیمارستان
نه خوبم. ممنون. بفرما.
و بفرما را با حالت ناله گفت. دیگر نایستاد. از وسط جمعیت رد شد. ترنج که دید مهتاب باز راه افتاده او هم دنبالش رفت. ماکان داشت با ارشیا و راننده صحبت می کرد که باز مهتاب وسط جمعیت گم شد.
مردم کم کم متفرق شدند و مهتاب عرض خیابان را رد کرد. ترنج روی گلکار وسط خیابان مانده بود و منتظر بود بتواند رد شود. ارشیا از بالا جمعیت نگاه نگرانی به ترنج انداخت و به ماکان گفت:
برو دنبال این دوتا تا یه کاری دستمون ندادن. برو الان ترنج خودشو پرت می کنه جلو ماشین. تا من اینا رو رد کنم برن.
مهتاب لنگ لنگان خودش را به کیوسک تلفن رساند. از درد طاقتش تمام شده بود. اشک هایش بی صدا می ریخت. کارت تلفنش را بیرون کشید و شماره خانه را گرفت.
ماکان خودش را به ترنج رساند و دستش را گرفت و با حرص گفت:
این دوستت معلوم هست چشه.
و با یک حرکت سریع او را از خیابان رد کرد.
کجا رفت؟
ترنج با دست کیوسک تلفن را نشان داد.
اونجاست.
ماکان بدون اینکه دست ترنج را رها کند به طرف مهتاب رفت.
مهتاب تمام وزنش را روی ان یکی پایش انداخته بود. و سعی می کرد صدایش خیلی نلرزد. پدرش بعد از دو بوق جواب داد:
سلام بابا.
مهتاب تویی بابا؟
آره. دکتر اومده. من امروز زنگ زدم.
مکث کرد و لبش را گاز گرفت تا موج درد را رد کند و ناله نکند. صدای پدرش پر از خوشحالی شد:
خدا رو شکر. کی می تونیم مامانت و بیاریم.
من همین الان می رم بیمارستان. شما گوش به زنگ باشین.
باشه دخترم. تو خودت خوبی.
آره بابا الان عالیم.
مواظب خودت باش بابا جون.
چشم. سلام به مامان برسون.
چشم عزیزم.
خداحافظ.
گوشی را که گذاشت. شدت اشکش بیشتر شد ماکان و ترنج هم زمان رسیدند. مهتاب نگاهی به ترنج انداخت و گفت:
دکتر عزتی اومد ترنج.
ترنج که صورت اشک آلود او را دید جلو رفت و بغلش کرد. مهتاب صورتش را توی چادر ترنج پنهان کرد. ماکان داشت لبش را می جوید که حرف نامربوطی نزد از یک طرف هم دلش با دیدن اشک مهتاب داشت زیر و رو میشد. دلش می خواست در آن لحظه به جای ترنج بود.
ترنج در حالی که پشت کمر او رابه ارامی نوازش می کرد گفت:
این کارا چیه می کنی مهتاب.
مهتاب خودش را از ترنج جدا کرد و نیم نگاه خجالت زده ای به ماکان انداخت و گفت:
شارژ موبایلم تمام شده می خواستم به بابا خبر بدم دکتر برگشته.
کوله اش را که روی زمین افتاده بود. برداشت و موقع راست شدن ناخوداگاه از درد ناله کرد و دستش را به کیوسک تلفن گرفت. ترنج با جدیت برگشت و به ماکان گفت:
برو ماشین تو بیار و سوئیچ را به دستش د
:: موضوعات مرتبط:
رمان تایپی ,
برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) ,
,
:: برچسبها:
رمان تایپی برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) ,
:: بازدید از این مطلب : 6022
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1