ترنج واقعا جا خورد. خود ارشیا هم اخم کرد و دستی به پیشانی اش کشید. احمقانه چیزی که از ذهنش گذشته بود را به لب آورده بود.
ترنج انگشتانش را در هم فشرد. ارشیا چه حقی داشت که از او درباره علایقش بازخواست کند وقتی او را مثل یک زباله بی خاصیت دور انداخته بود.
درست مثل همان گلی که نشانه اوج علاقه ترنج به او بود پرتش کرده بود توی اوج ناامیدی و تنهایی. حالا بعد از سه سال امده و مقابلش ایستاده و بازخواستش می کرد.
ترنج اخم هایش را در هم کشید و از جا بلند شد. پشتش را کرد به ارشیا. لبش را از حرص می جوید. صدای تند نفس هایش را ارشیا هم می شنید. حرفی بود که از دهانش پریده بود و راه جبرانی نداشت.
تمام ان غصه و رنج های سه سال گذشته به دل ترنج هجوم اورده بود. توی دلش ناله می کرد:
کجا بودی اون موقع که منو دور انداختی و رفتی پی کارت. من از عشق برات گفتم و تو از غرور. خیلی ساده ای اگر فکر کنی من همون ترنجم. من به این راحتی ها دست یافتنی نیستم.
باید چیزی میگفت. باید خودش را خالی می کرد. باید به این مرد مغرور که روزی تمام زندگی اش بود ثابت می کرد که بدون او هم می تواند. که بهتر از او هم ترنج را می خواهند او نخواست، نخواسته باشد. ترنج امروز دیگر ان دختر ساده پانزده ساله نیست که عشق را گدایی کند.
نگاهش را روی دف ثابت کرد. صدای دف و چهره مهدی که می نواخت در ذهنش مجسم شد. آن نگاه معصوم و دوست داشتنی. لبش را گزید. قطره اشکی کش آمد روی صورتش.
وقتی دفش اینقدر عزیزه. خودش دیگه معلومه.
مهدی برایش عزیز بود این حقیقت داشت. مهدی مغرور نبود. از بالا به آدم ها نگاه نمی کرد. و نگاهش همیشه مهربان بود. برایش عزیز بود درست مثل ماکان.
بله حقیقت داشت. ارشیا دیگر ناایستاد و رفت. ترنج برگشت و به جای خالی او نگاه کرد. روی تخت وا رفت و اشکش سرایز شد.
لعنت به تو ارشیا لعنت به تو.
می بینی با من چکار کردی تو روح منو کشتی ارشیا. غرورم و له کردی. از من ناراحت نباش هنوز تا ترمیم غرور من راه زیادی هست.
بلند شدو دفتر خاطراتش را برداشت. صحفه آخرش را نگاه کرد. از ان روز دیگر ننوشته بود. دوباره جمله آخر را خواند:
دیگه مطمئن نیستم عاشق ارشیا باشم.
دفتر را با حرص پرت کرد توی کشو و ان را به هم کوبید. روی صندلی نشست و سرش را به دست راستش تکیه داد:
کاش دیگه دوستش نداشته باشم. دیگه خسته شدم. وقتی نبود راحت تر می تونستم تحمل کنم. حالا که اومده راحت نیست. نمی تونم. کاش دوباره بره.
دانه های اشک یکی یکی سر می خوردند روی صورتش. خسته شده بود. هم ارشیا را می خواست هم غرورش را. هم دل تنگش بود و هم می خواست بخاطر غصه های سه ساله اش زجرش بدهد.
نباید دیگر به ارشیا اجازه می داد تا او را در چنین موقعیتی قرار دهد. اینقدر جلو بیاید که به خودش حق بدهد از او باز خواست کند.
خسته بود. خیلی هم خسته بود. جای زخمش به سوزش افتاده بود. اثر بی حسی انگار رفته بود که درد دستش شدت گرفته بود.
آستینش خونی بود. زخم وسعت زیادی نداشت ولی به شدت عمیق بود. خودش هم نفهمید به کجا خورده بود که حفره ای به ان عمق ایجاد شده بود.
داشت می رفت طرف تختش که ماکان با وسایل پانسمان وارد شد. با دیدن چشمان اشک آلود ترنج گفت:
درد داری؟
ترنج خوشحال شد که بهانه ای برای این گریه کردن دارد سر تکان داد و دوباره صورتش از اشک خیس شد. پشت سرش ارشیا هم وارد شد. ترنج نگاه خسته اش را از او گرفت و روی تختش نشست.
دلش نمی خواست نگاهش کند. ارشیا در سکوت خیره اش شده بود. خون ریزی به قدری بود که قطره های خون از انگشتش در حال چکیدن بود.
ماکان نگران گفت:
این خیلی وضعش خرابه. چکار کنیم ارشیا؟
و باندی را زیر انگشتان ترنج گرفت تا خون روی فرش نچکد.
صدای ارشیا خش دار بود انگار که او هم گریه کرده باشد.
فکر نمی کنی مامانت اینجوری ببینش بدتر باشه؟
ماکان کلافه دستی توی موهایش کشید و گفت:
نمی دونم.
درباز شد و مسعود وارد شد.
چکار می کنین شما؟
بعد رفت طرف ترنج و گفت:
بابا ترنج بذار دستت و ببینم.
ترنج احساس می کرد خم کردن آرنجش سخت تر شده. مسعود با دیدن دست ترنج لبش را جوید و گفت:
چکارش کردی؟
اشکهای ترنج حالا از درد دست و درد دلش با شدت بیشتری بی صدا روی صورتش سرریز می کرد. ماکان گفت:
نشسته بود پائین من که خبر نداشتم زدم به دستم شاید مال همون باشه.
مسعود بلند شد. من می رم به سوری بگم. اینو دیگه نمیشه پنهان کرد. بعدا هم بفهمه بدتر میکنه. بلند شو ببرش درمونگاه این زخمش باز شده احتمالا.
ترنج دیگر حال اینکه مقاومت کند نداشت. همه چیز را به پدرش سپرده بود. اگر زخمش باز نشده بود هیچ کدام از این اتفاقات نمی افتاد.
رو به ماکان گفت:
تو کیفم یه بسته مسکن هست بهم یه دونه میدی؟
صدای لرزان و بغض دار بود و نوعی مظلومت را نشان میداد.
ماکان بلند شد و کیف ترنج را آورد. بسته مسکن را بیرون آورد.واقعا اشکهای ترنج تحت اختیارش نبود.
ارشیا با دل آشوبه به اشکهای ترنج نگاه می کرد. آن روز که از پله افتاده بود دستش شکسته بود انگار ولی گریه نکرد. این زخم چه دردی داشت که ترنج اینجور اشک می ریخت.
واقعا بخاطر دستش اشک می ریخت؟ ارشیا کلافه بود. بوی حرص را از ان حرف ترنج احساس کرده بود. رفته بود تا فرصت گفتن حرفای دیگر را از خودش بگیرد.
از ترنج ناراحت نبود.از خودش ناراحت بود که این اجازه را به خودش داده بود که به حریم شخصی ترنج پا بگذارد.
اصلا تصمیم نداشت ان حرف را بزند از دهانش پریده بود. گذشته ترنج خصوصا این سه سال هیچ ربطی به او نداشت. اولین انتخاب ترنج ارشیا بود اگر خودش نخواسته بود ترنج دلیلی نداشت که منتظر او بماند.
دلیلی نداشت که دل به کس دیگری ندهد. به چه امید اصلا می بایست برای او صبر می کرد.
ماکان قرص را به دست ترنج داد و برایش کمی آب ریخت. بعد جعبه دستمال را مقابلش گرفت و گفت:
ترنج واقعا اینقدر درد داری؟
حرف ماکان آرامش که نکرد هیچ به جریان اشکش هم اضافه کرد. آب را تا ته خورد بلکه گریه اش را آرام کند. ولی انگار اشکهای پس زده سه ساله سر ریز کرده بود.
ارشیا هر لحظه بی قرارتر میشد. چرا اشک ترنج بند نمی امد.
دستی توی موهایش کشید. کلافه بود. در آن لحظه حاضر بود هر کاری بکند تا ترنج دیگر گریه نکند.ماکان گفت:
پاشو چادرتو بپوش بریم. ترنج از جا بلند شد. ارشیا اتاق را ترک کرد. ترنج روسری و چادرش را پوشید و به دنبال ماکان از در خارج شد.
سوری خانم که تازه متوجه ماجرا شده بود گریه کنان به طرف پله آمد و گفت:
آخه این چه کاریه میکنی اینم پنهون کردن داشت. بده ببینم دستت و.
ترنج حال حرف زدن هم نداشت. اشک های بی پایانش هم کلافه اش کرده بود. برای چه اینقدر اشک می ریخت. سوری خانم دست ترنج را گرفت و گفت:
خیلی درد داری؟
ترنج فقط سرتکان داد. که خودش هم نفهمید معنایش بله بود یا نه. ماکان مادرش را به کناری زدو گفت
مامان بذارین بریم دستش خون ریزی داره.
منم میام
مسعود کلافه گفت
تو دیگه کجا بابا چرا شلوغش میکنی زخم شمشیر که نیست.
پس چرا اینقدر خون میاد؟
ماکان ترنج را به طرف در برد و گفت:
مامان بسه دیگه. اَه. حالا ببین حق داشت بت نگه. تو از این بدتری که.
سوری خانم سرخورده با طرف همسرش برگشت و گفت:
هیچی به پسرت نمی گی مسعود خان؟
مسعود نگاه سرزنش آمیزی به ماکان انداخت و گفت:
با مادرت درست صحبت کن.
ماکان چیزی نگفت. فقط لپهایش را باد کرد و نفسش را با حرص بیرون داد. ارشیا به دنبال ماکان راه افتاد و رو به سوری خانم گفت
نگران نباشین. چیزیش نیست.
سوری خانم تا کنار در انها را همراهی کرد و با چشمانی گریان آنها را بدرقه کرد. ترنج آرام سوار شد و ارشیا بعد از اینکه نگاه پر دردی به اشک های ترنج انداخت کنار ماکان جا گرفت.
ماکان متوجه حالت های ارشیا شده بود. چند باری خواسته بود از زیر زبانش بکشد که دختری که انتخاب کرده چه کسی هست ولی ارشیا خیلی جدی موضوع را عوض کرده بود و به او اجازه نداده بود وارد بحثی در این باره شود.
نیم نگاهی به او انداخت که آرنجش را به لبه پنجره تکیه داده بود و دستش را به دهانش زده بود. چهره اش درهم و بود. انگار که فکر میکرد.
برای یک لحظه از ذهن ماکان گذشت:
نکنه...
ولی فورا فکرش را پس زد.
نه امکان نداره. ارشیا کجا..ترنج کجا...
از آینه به ترنج نگاه کرد که هنوز آرام اشک می ریخت. لبش را جوید. ترنج برای چه اینقدر گریه می کرد؟ قبل از اینکه اتاق را ترک کند همه چیز خوب بود.
بعد ارشیا بیرون امد و وقتی به اتاق برگشتند ترنج داشت گریه می کرد. باز هم از گوشه چشم به ارشیا نگاه کرد. کلافه بود. این را از دستش کشیدن های مدام به پیشانی اش می فهمید.
دوباره به ترنج نگاهی انداخت.
نکنه ترنج...
ولی رسیده بودند. زیر لب لا اله الا الله ی گفت و پیاده شد. ترنج هم آرام از ماشین پیاده شد. حرفها توی دهان ارشیا ماسیده بود دعا می کرد تنها لحظه ای با ترنج تنها باشد تا حرفی بزند.
باید کاری می کرد باید چیزی می گفت. اگر اشک های ترنج همین جور ادامه می یافت او خودش را می باخت.
ارشیا لال شدی پسر. گند زدی جمعش کن دیگه. اه.
ماکان به طرف پذیرش رفت و ترنج همانجا روی اولین صندلی نشست. ارشیا نگاهی به ماکان که داشت با مسئول پذیرش صحبت می کرد انداخت. فرصتی که می خواست به دست آمده بود.
کنار ترنج به دیوار تکیه داد و به ماکان خیره شد. این سو استفاده از اعتماد ماکان نبود. چنگی توی موهایش زد. دیگر دست خودش نبود. هیچ چیز. لبش را گزید سخت بود. گفتنش سخت بود. آرام زمزمه کرد:
ترنج...
اشک های ترنج بی صدا فرو می ریخت. با شنیدن نامش سرش را بالا آورد و ولی به ارشیا نگاه نکرد. با دستمال دانه های درشت اشکش را گرفت. ارشیا بار دیگر به ماکان نگاه کرد. داشت به طرف انها می آمد. ارشیا آب دهانش را قورت داد و به صورت خیس ترنج نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد:
ترنج...نگاهت و ازم نگیر.
تمام غرور ارشیا فرو ریخته بود. گفت و رفت.
ماکان با تعجب به رفتن ارشیا نگاه کرد. حاضر بود قسم بخورد گریه کردن ترنج به زخمش ربط ندارد. ولی آیا به ارشیا هم ربط داشت؟
در حالی که نگاهش به شانه های فرو افتاده ارشیا بود که از پله کان درمانگاه سرازیر شده بود به ترنج گفت:
پاشو بریم.
ترنج هم نگاهی به مسیر رفته ارشیا انداخت و با نفس عمیقی به همراه ماکان رفت.عجیب بود. اشکش بند امده بود.
دست ترنج بخیه خورد این بار چهار تا. دکتری که دستش را بخیه زده بود با تعجب از کار بد نفری قبلی انتقاد کرد.
ترنج بی حال به حرف های بی سر و ته دکتر گوش می داد که داشت چیز هایی درباره تعهد و مسئولت می گفت و ماکان بی صدا و دست به سینه به جایی خیره شده بود و انگار اصلا توی اتاق نبود.
هنوز از حرکت ارشیا شوکه بود. اتفاقات و حالات پیش امده را که کنار هم می چید تنها به یک جواب می رسید.
ولی ان جواب برایش اینقدر باور نکردنی بود که باز هم از اول شروع می کرد.
به چهره رنگ پریده ترنج نگاه کرد. نمی توانست از او چیزی بپرسد اصلا باید چه می گفت. بهتر دید فعلا سکوت کند باید اول مطمئن میشد. باز هم این جمله از ذهنش گذشت.
نکنه ارشیا...
ولی باز هم با حرص نفسش را بیرون داد و سعی کرد فعلا به این چیزها فکر نکند.
ارشیا کش امده بود توی خیابان و خودش هم نمی دانست دیگر با چه رویی به صورت ماکان نگاه کند. وقتی که می خواست به کار احمانه ای که کرده بود فکر کند مدام تصویر چشمان اشک آلود ترنج توی نظرش می آمد و کلافه اش می کرد.
خودش هم نمی دانست چه مرگش شده. از وقتی که ترنج را دیده بود هیچ وقت اینقدر بی قرار نشده بود. موبایلش را خاموش کرده بود و همچنان می رفت.
نمی توانست اینجور ادامه بدهد. این کارها توی مرامش نبود. دید زدن خواهر دوستش که مثل برادرش بود. نه این کار توی مرامش نبود. یا باید از راهش وارد میشد و یا کلا فراموشش می کرد. راه دوم که ممکن نبود پس باید راه اول را انتخاب می کرد.
وقتی رسید خانه ساعت نزدیک یک بود. کلید انداخت و در را باز کرد. پاهایش از زور پیاده روی در حال خورد شدن بود.
به آرامی وارد خانه شد. و سعی کرد با حداقل صدای ممکن در را ببندد. وقتی چرخید چراغ سالن روشن شد و چهره به اخم نشسته مادرش مقابلش ظاهر شد.
معلوم هست کجایی؟
ارشیا سر به زیر رفت طرف اتاقش و گفت:
قدم می زدم.
حال ترنج چطور بود؟
ارشیا با تعجب به مادرش نگاه کرد:
شما از کجا خبر دارین؟
مهرناز خانم دست به سینه ایستاد و گفت:
تو که خبر نمی دی کجایی انگار نه انگارکه یک مادر بدبختی هم داری که ممکنه نگران بشه. وقتی دیدم با ماکان رفتی و دیر کردی زنگ زدم به سوری جون اونم ماجرا رو گفت.
ارشیا رو برگرداند و خواست از پله بالا برود که مهرناز خانم با لحن مهریانی گفت:
حالا چرا تا این وقت شب قدم می زدی؟
ارشیا حال خوشی نداشت. انگار تمام احساسات و تفکراتش به هم ریخته بود. سری تکان داد و گفت:
نمی دونم و از پله بالا دوید. وارد اتاقش شد و در را بست و روی تختش ولو شد.
گند زدی ارشیا. تو به هیچ دردی نمی خوری پسر.
چشمان اشک آلود ترنج از یک سو و شرم نگاه کردن به چشمان ماکان هم از سوی دیگر کلافه اش کرده بود. هر چه کرد خواب به چشمانش نیامد.
صبح با یک تصمیم ناگهانی از جا بلند شد. چهره اش افتضاح بود ولی باید کاری می کرد. باید چیزی را می فهمید.
ساک کوچکی برداشت و چند دست لباس تویش چپاند. موبایلش و چند خورده ریز دیگر را هم ریخت تویش. می خواست از ترنج دور شود. می خواست میزان احساسش را بسنجد. باید میفهمید. اولین قدم این بود که از احساسش نسبت به ترنج مطمئن شود.
باید چند روز دور میشد تا بفهمد این حس دیوانه کننده ای که به با دیدن ترنج به جانش افتاده بود و از دیشب هم مثل آتشی که رویش بنزین ریخته باشند ناگهان شعله کشیده بود، چه بود.
باید با خودش کنار می آمد که این یک احساس زودگذر نیست. حسی از روی کنجکاوی هم نیست. باید می فهمید چرا ترنج؟
همه هنوز خواب بودند. کاغذ برداشت و رویش نوشت.
سلام مامان
نگران نشین. خوبم. فقط می خوام تنها باشم. چند روز می رم یه گوشه ای یه کم فکر کنم.
پسر بی فکر شما ارشیا
کاغذ را زد به در یخچال و از خانه بیرون زد. آفتاب داشت سر میکشید و صبح اواسط مهر ماه کویر سوز سردی داشت.
ارشیا پلیور پائیزی اش را پوشید و ماشینش را دنده عقب بیرون برد. داشت کجا می رفت خودش هم نمی دانست. همه چیز را رها کرده بود و می رفت.
از چه فرار می کرد خودش هم نمی دانست فقط تغییرات عجیبی توی خودش احساس می کرد. هر جا که نگاه میکرد چشمان اشک آلود ترنج حضور داشت.
چرا دست از سرم بر نمی داره؟
صبح پنج شنبه ترنج با درد بدن از خواب بیدار شد تازه کوفتگی تصاف دیشب به سراغش آمده بود. با این زحم تازه لااقل تا یکی دو روز هم از حمام آب داغ خبری نبود.
روی تخت نشست و به پانسمان دستش نگاه کرد از دیشب دردش خیلی بهتر شده بود.
دیشب. شب عجیبی بود. گریه بی پایانش. چقدر احساس بی وزنی میکرد حس خوبی بود.و بعد هم آن حرف ارشیا.
به تصویرش توی آینه نگاه کرد. کمی رنگ پریده بود. اطراف زخم گونه اش کمی کبود شده بود.
چه ریختی شدم.
با آه و ناله از روی تخت بلند شد. دلش نمی خواست توی خانه بماند. اگر می ماند هزار فکر و خیال می کرد. می خواست برود شرکت. باید می رفت.
از تختش بیرون امد. ماکان و پدرش باز هم رفته بودند. آشپزخانه از وقتی مهربان رفته بود سوت و کور بود.
چند روزه؟ داره یک هفته میشه. ای ترنج بی معرفت.
برای خودش یک لیوان آب پرتقال ریخت و سر کشید. امروز باید برم دیدن مهربان آره از شرکت خیلی بهتره.
سوری خانم از سر و صدای ترنج از خواب بیدار شد و خودش را به اشپزخانه رساند.
ترنج پشت میز نشسته بود و پانسمان دستش را می کند. صدای مادرش او را ترساند.
نکن بچه.
وای مامان ترسیدم. چرا یواشکی میای.
سوری خانم نشست جلوی ترنج و گفت:
چرا الکی دست کاریش میکنی؟
ترنج باز هم مشغول کندن پانسمان شد و گفت:
این چیه به این قلمبه گی. اینجوری صد سال دیگه هم خوب نمیشه. اینو میکنم یه گاز استریل می چسبونم روش.
نکن ترنج به خدا عفونت میکنه.
با کنده شدن پانسمان ترنج یک لحظه اخم کرد. بعد هم بلند شد و پانسمان را توی سطل انداخت. سوری خانم نگاهش را از دست ترنج که حالا جای زخمش کاملا ملعوم بود گرفت و گفت:
وای ترنج زود روشو بپوشون. دلم داره یه جوری میشه.
ولی ترنج داشت با انگشت بخیه ها را انگولک می کرد. سوری خانم باز هم اعتراض کرد:
نکن ترنج دلم آشوب میشه. می خوای دوباره سرباز کنه؟
ترنج خندید و از توی کابینت جعبه ای را بیرون کشید و مشغول پانسمان مجدد دستش شد. و با لحن شوخی گفت:
نترسین این بار بخیه کرده هیچی روشم پس دوزی کرده به این راحتی باز نمیشه.
سوری خانم بلند شد و گفت
وای خدا نگاه این بچه رو اول صبحی چی به هم می بافه آدم دل آشوبه میگیره.
ترنج چسب را هم چشباند روی زخم و کمی وارسی کرد و بعد وسایلش را جمع کرد. و بدون اینکه به مادرش نگاه کرد و گفت
چه خبر از مهربان؟
سوری خانم در حالی که از آشپزخانه بیرون می رفت گفت:
دخترش گفت وضع زانوش زیاد خوب نیست شاید لازم باشه عملش کنن. باید به فکر یه نفر دیگه باشیم.
ترنج دست از کار کشید و دنبال مادرش از آشپزخانه خارج شد
عمل؟
آره.
اون که سنی نداره؟
آرتوروز عزیزم سن و سال نداره. اونم زانو. با وزنی هم که مهربان داره خوب معلومه اینجوری میشه.
یعنی مشکلش جدیه؟
آره فکر کنم. دخترش گفت دکترش گفته مفصل زانوش کلا از بین رفته شاید مجبور بشن براش مصنوعی بذارن.
ترنج وحشت زده روی مبل نشست.
وای مهربان جونم.
سوری با حالت خاصی نگاهش کرد.
ترنج خوب نیست خودتو اینقدر بچسبونی به مهربان. چه معنی میده؟
ترنج دلخور مادرش را نگاه کرد:
مامان. این چه حرفیه؟ من هر چی از بچگیم یادم میاد مهربان توشون پر رنگ تر از شماست.
سوری خانم از این حرف ترنج هیچ خوشش نیامد. اخم کرد و گفت:
یعنی خدمتکار خونه اتو بیشتر از مادرت دوست داری؟
ترنج بلند شد و پشت به مادرش ایستاد:
نه بیشتر دوست ندارم....
سوری خانم لبخند زد ولی بقیه جمله ترنج لبخدش را پاک کرد.
ولی کمتر از شمام دوست ندارم.
و مستقیم رفت طرف پله.
امروز باید می رفت دیدن مهربان. جلوی مادرش بیشتر نگفت ولی محبتی که مهربان به او کرده بود از محبتی که کل خانواده اش به او کرده بودند بیشتر بود.
رفت توی اتاقش و مشغول لباس پوشیدن شد. این بار مواظب بود برای زخمش مشکلی پیش نیاید. وقتی لباس پوشیده از پله پائین آمد سوری خانم با چشمان گرد شده به طرفش رفت:
کجا باز شال و کلاه کردی؟
ترنج در حالی که توی کیفش دنبال چیزی می گشت گفت
بیرون کار دارم.
سوری خانم کلافه گفت:
دختر تو دیشب کلی خون ازت رفته. کجا راه افتادی. بشین خونه استراحت کن.
ترنج کیف و چادرش را روی مبل گذاشت و رفت طرف آشپزخانه.
من خوبم مامان بدون صبحانه نمی رم. نیم رو می خورین؟ می خوام برا خودم درست کنم.
نه برات خودت درست کن.
ترنج سرتکان داد و پیشبند را بست و دوتا تخم مرغ برای خودش آماده کرد. بعد هم پنیر و گردو را با دو تا لیوان آب پرتقال گذاشت روی میز و مادرش را صدا زد:
سوری جون صبحانه آماده است.
سوری خانم که تعویض لباس کرده بوده وارد آشپزخانه شد. نگاهی روی میز انداخت و بعد هم شیشه عسل را برداشت و کمی عسل به میز صبحانه اضافه کرد.
ترنج با آرامش صبحانه اش را خورد. چون برای بیرون رفتن به رضایت مادرش نیاز داشت لازم نبود با تند خوردن صبحانه بهانه دستش بدهد.
سوری خانم قبل از تمام شدن صبحانه ترنج از جا بلند شد و برایش یک لیوان شیر ریخت. ترنج هم بدون چون و چرا ان را سر کشید.
خوب مامان من دیگه رفتم.
مطمئنی خوبی؟
آره مامان یه زخم کوچولوه چیز وحشتناکی که نیست. بعد چادرش را سر کرد و جلوی آینه ان را مرتب کرد قسمتی از شال سفیدش از چادرش بیرون بود و چهره اش را زیبا تر کرده بود.
سوری خانم گرچه زیاد هم موافق کارهای ترنج نبود ولی ته دلش به او افتخار می کرد. ترنج گونه مادرش را بوسید. سوری خانم گفت:
ترنج مامان منم دارم میرم بیرون. با بچه ها نوبت ماساژ گرفتیم. ظهرم نمی آم. اومدی خونه زنگ بزن نهار بیارن.
باشه مامان. خداحافظ
به سلامت عزیزم
ترنج از خانه بیرون زد. صبح پائیزی مطبوعی بود. بهترین روزهای کویر همین روزهای پائیزی بود. نه از سرمای خشک و سوزناک زمستان خبری بود نه از داغی بی انتهای تابستان.
ترنج قدم زنان رفت سمت خیابان. سعی کرد تا می تواند نفس بکشد و از این هوا لذت ببرد. بعد هم تاکسی گرفت و رفت سمت خانه دختر مهربان.
دیدن مهربان دوست داشتنی اش ترنج را غصه دار کرد. درد زانویش به حدی بود که حتی در حالت نشسته هم اذیتش می کرد. با دیدن ترنج اینقدر خوشحال شد که اشکش سرازیر شد.
مهربان چرا گریه میکنی حالا؟
مهربان اشکش را گرفت و گفت:
به خدا دلم برات یه ذره شده. آقا ماکان چطوره؟ آقا؟ خانم؟ همه خوبن؟
از خوبم خوبتر.
به خدا چشمم روشن شد.
بعد به کیسه پرتقالی که ترنج برای او خریده بود اشاره کرد و گفت:
چرا زحمت کشیدی عزیز دلم. اونم این همه.
ترنج خندید و گفت:
حالا اینقدر تو برا من زحمت کشیدی. این چند تا دونه پرتقال مگه جبران میکنه.
مهربان به دخترش که کنار اتاق نشسته بود رو کرد و گفت:
یک سالش بود من رفتم خونه شون. خودم بزرگش کردم.
ترنج لبخند زد. راست می گفت مهربان. مادر بچه گی هایش مهربان بود نه سوری. حتی بزرگ تر هم که شد مهربان بیشتر هوایش را داشت تا سوری.
مادرش او و ماکان را به دست مهربان سپرده بود و سرگرم کارهای خودش بود. ترنج از زانویش پرسید و عمل احتمالی. خرج عمل زیاد بود و تازه قیمت همان مفصل مصنوعی خودش خرج یک عمل حساب میشد.
ترنج غم زده از خانه آنها بیرون زد. بی انصافی بود که مهربان را به حال خودش رها کنند. گرچه مهربان قبل از اینکه برای همیشه توی خانه انها ماندگار شود اینجا و آنجا کار می کرده ولی الان بیشتر از شانزده سال بود که توی خانه آنها بود پس بی اعتنایی به مشکلش بی انصافی بود.
ترنج از خانه مهربان یک راست رفت سمت شرکت پدرش. باید با او حرف میزد. نمی گذاشت مهربان دوست داشتنی اش دیگر درد بکشد.
منشی پدرش زن میان سال مهربانی بود که او را می شناخت. با دیدن ترنج با لبخند جواب سلامش را داد.
بابا هست؟
هست ولی باید چند دقیقه صبر کنی.
باشه.
ترنج همانجا روی یکی از مبل ها نشست و سرش را با موبایلش گرم کرد. شاید یک ربع منتظر ماند تا بالاخره در باز شد و مردی از اتاق پدرش خارج شد.
خانم فرهادی منشی مسعود رو به ترنج گفت:
حالا می تونی بری تو.
ترنج بلند شد و با لبخند تشکر کرد. بعد به در اتاق زد و وارد شد.
بفرمائید.
سلام آقای رئیس.
مسعود سرش را بالا آورد و با دیدن ترنج خندید و گفت:
تو اینجا چکار می کنی وروجک؟
ترنج خنده کنان در را بست و خودش را روی مبل روبه روی میز پدرش ولو کرد.
اومدم سری به بابام بزنم.
مسعود از پشت میزش بلند شد و کنار ترنج نشست.
خوب چه اتفاقی افتاده که امروز بنده رو مفتخر کردین؟
ترنج شانه ای بالا انداخت و تصمیم گرفت بی حاشیه برود سر اصل مطلب این موضوع حاشیه پردازی نمی خواست.
حقیقتش کارتون داشتم.
چیزی شده؟
ترنج سر تکان داد و گفت:
از مهربان خبر دارین؟
آره مامانت یه چیزایی گفت درباره مشکل زانوش.
خوب نمی خواین کاری بکنین؟
مسعود با تعجب گفت:
من؟
ترنج مستقیم به پدرش نگاه کرد و گفت:
خوب پس کی؟ بابا من الان پیش مهربان بودم. اصلا نمی تونه راه بره. حتی به حالت نشسته و خوابیده هم درد داره.
وقتی این جمله را گفت صدایش کمی لرزید.
مسعود متفکر به ترنج گوش میداد.
خوب این بلا توی خونه ما به سرش اومده. دست تنها همه کارارو خودش می کرد. یادتونه که. خوب حالا ولش می کنین به امون خدا.
مسعود نفس عمیقی کشید و گفت:
خوب الان تو از من چی می خوای؟
خوب معلومه. خرج عملش بالاست. کمکش کن.داماداشم که بنده خدا خودش تو یه مغازه شاگرده. از کجا آورده اینقدر بده.
بیمه چی؟
پول پروتز و خودشون باید بدن که حدود سه تومنه.
مسعود با تعجب گفت:
سه تومن؟
بله. پنج تومنم خرج عمل میشه. از کجا آورده هشت میلیون بده..بابا خواهش. هشت تومن که برای شما نباید پولی باشه.
مسعود ترنج را جور خاصی نگاه کرد و گفت:
هشت میلیون خیلی هم پوله.
ترنج با اعتراض گفت:
ولی ماشینی که شما سوار میشین نزدیک سی تومن قیمتشه اونوقت هشت میلیون براتون خیلیه.
خوب بابا خونه منم چهارصد ملیون قیمتشه. از فردا هر کی پول عمل نداشت من باید بدم؟
ترنج سر به زیر انداخت:
هر کی نه. ولی مهربان فرق داره. بابا فکر کنین اگه دیشب یه بلای دیگه سر من اومده بود شما اینقدر خرج من نمی کردین؟
خوب معلومه که می کردم. ولی تو دخترمی.
حالام فکر کنین برای منه. اصلا به من قرض بدین خودم پس می دم بهتون.
حرفایی می زنی ترنج ها. یعنی چی قرض بدم.
ترنج بی مقدمه از جا بلند شد.
حالا کجا می ری؟
ترنج سر به زیر ایستاد و گفت:
موندنم چه فایده داره؟
مسعود زیر لب لااله الا ا...ی گفت وبلند شد:
صبر کن ببینم.
ترنج خوشحال رفت طرف پدرش و گونه اش را بوسید. مسعود خنید و گفت:
ترنجی دیگه!
بعد هم دسته چکش را برداشت و گفت:
چهار تومن بیشتر نمی دم. بالاخره بیمه هم هست دیگه.
ترنج اعتراضی نکرد. همین چهار تومن هم خوب بود. لااقل پول پروتز را می تونستن بدن. خرج عملم بالاخره بیمه یه مبغلی می داد.
ترنج با سر خوشی چک را گرفت و بار دیگر گونه پدرش را بوسید و از انجا خارج شد.باید جوری میشد که مهربان ناراحت نشود که فکر نکنند دارد به او صدقه می دهد.
درست بود که وضع مالی خوبی نداشتند ولی داماد و دخترش برای خودشان شخصیت و احترام داشتند. دوباره با یک تاکسی دربست برگشت خانه مهربان.
هانیه دختر مهربان با دیدن دوباره او تعجب کرد و گفت:
مشکلی پیش اومده؟
نه با مهربان کار داشتم.
بفرما.
ترنج یک راست رفت به اتاق مهربان.
سلام مهربان جونم.
مهربان با دیدن دوباره او با خنده گفت:
سلام عزیزم. چه کار خوبی کردم که خدا امروز اینقدر بهم هدیه می ده.
ترنج گونه مهربان را بوسید و کنارش نشست. مانده بود چه جوری ماجرای پول را بگوید.
بابا سلام رسوند.
مهربان لبخند زیبایی به ترنج زد و گفت:
سلامت باشن.
حققیقتش پیش بابا بودم از شما براش گفتم ناراحت شد و گله کرد چرا نگفتین برای عمل پول لازم دارین. گفت بگم. مهربان برا بچه های من مادری کرده. این پول اصلا قابل این حرفا نیست.
ترنج دعا می کرد مهربان پی به دروغ هایی که می گفت نبرد. البته پدرش همیشه با احترام با مهربان صحبت می کرد. ولی در مورد مسادل مالی خوب برای مهربان موقعیتی پیش نیامده بود. جز موقعی که می خواست دخترش را عروس کند و به بابا رو انداخته بود.
بابا هم کمکش کرده بود ولی مبلغ بالایی نبود.
ترنج به مهربان نگاه کرد:
خوب حالا کی می خواین عمل کنین؟
مهربان نگاه شرمزده ای به ترنج انداخت و گفت:
راضی به زحمت بابات نبودم. پول کمی نیست دخترم. دامادم دو تومنشو جور کرده بقیشم جور میکنیم. بابات هیچ دینی به من نداره.
ترنج اعتراض کرد:
این چه حرفیه وقتی اومدی تو خونه ما سالم بودی. بحث دین نیست. اینجا دیگه وظیفه ماست مهربان. یه شماره حساب به من بدین برم پول و بریزم. نمی خواد دیگه دنبال پول باشین بقیه شو بابا میده.
مهربان سر به زیر انداخت. ترنج کمی جلوتر خزید و گفت:
مهربون جونم قبول کن دیگه. به خدا ناراحت میشم. مگه نمی گی منو خودت بزرگ کردی. خوب یعنی مثل مامانمی دیگه.
بعد که سکوت مهربان و دید گفت:
راست میگی هانیه خانم کجا من کجا. من و که نمی تونی اندازه خانمی مثل هانیه دوست داشته باشی.
بعد هم از جا بلند شد که مهربان صدایش کرد:
ترنجم عزیزم. کجا می ری مادر. تو رو اندازه هانیه ام شاید بیشتر دوست دارم ولی شرمم میشه.
ترنج نشست و گفت:
اگه منو اندازه دخترت دوست داری خوب قبول کن. آدم دست دخترشو رد میکنه. اون دو تومن و مگه دامادات جور نکرده خوب بقیه اشم این دخترت میده دیگه.
چشم های مهربان به اشک نشسته بود.
باشه عزیزم.
ترنج گونه مهربان را بوسید و گفت:
پس دخترتو صدا کن یه شماره حساب بده من پول و که بابا داد بریزم به حسابتون. بگو زودترم برن دنبال کارای عمل.
مهربان اشکش را که کش امده بود روی گونه اش گرفت وگفت:
عاقبت بخیر بشی عزیزم.
بعد هانیه را صدا زد و ماجرا را گفت. انگار هانیه هم زیاد راضی نبود و با اکراه شماره حساب را داد. ترنج موقع رفتن گونه هانیه را بوسید ودر حالی که او بهت زده ترنج را نگاه می کرد گفت:
فکر کن منم خواهرت. حق ندارم به مادرم کمک کنم؟
بعدم هم رفت.
بچه های گروه گرافیک جلوی برد گروه جمع شده بودند و داشتند درباره نوشته توی برد صحت می کردند.
ترنج وقتی جمعیت مقابل برد را دید کنجکاو رفت سمت برد و از روی سر بقیه سرک کشید:
کلاسهای آقای مهرابی این هفته تشکیل نمی شود.
ترنج برگشت و رفت سمت کلاسش که مهتاب از وسط جمعیت او را دید و دستش را کشید.
هی سلام.
ترنج برگشت و جوابش را داد:
سلام. خونه خوش گذشت؟
معلومه خونه همیشه خوش می گذره.
صرفت میکنه این همه راه و هر هفته بری و بیای.
کجا بوده این همه راه همش دو ساعت دو ساعت و نیم راهه. اره می ارزه.
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:
مامانت چطوره؟
بد نیست بهتره. فکر کنم تا یکی دو ماه دیگه بیاریمش همین جا عملش کنیم.
ترنج فقط سر تکان داد.
مهتای زد به دست ترنج که دادش را هوا برد:
هی چه خبرنه؟
مهتاب شوکه ایستاد و گفت:
چی شد؟
ترنج تند تند پله ها را بالا رفت و وارد کلاس شد. وسایلش را روی میز پخش و پلا کرد و آستین مانتویش را بالا زد.
مهتاب هم که دوان دوان پشت سرش آمده بود با تعجب به حرکات او خیره شد.
چکار می کنی؟
دستم آش و لاشه. بعد نگاهی به پانسمان تازه دستش انداخت. از خون خبری نبود.
ترنج استینش را با دقت پائین کشید که که مهتاب پرسید:
چی شده؟
ترنج چادرش را برداشت و درحالی که تا می زد گفت:
هیچی یه تصادف کوچولو.
ای وای. کی؟
چهارشنبه. داشتم می رفتم خونه. یه موتوری از پیاده رو داشت رد میشد زد بهم.
مهتاب هم وسایلش را گذاشت روی میزش و گفت:
عجب بی شعوری بوده. موتوری تو پیاده رو چه غلطی میکرد؟
ترنج چادرش را گذاشت توی کیفش و گفت:
حرفای می زنی موتوریا اگه زورشون برسه با موتورطبقه سوم پاساژ میان پیاده رو که جای خود داره.
اینقدر لجم می گیره.
ترنج از حرص خوردن مهتاب خنده اش گرفته بود.
لجت نگیره.
چرا مهرابی نمی آد این هفته؟
ترنج از این تغییر موضوع ناگهانی این بار واقعا زیر خنده زد.
مرض کجاش خنده داشت؟
آخه این سوال چه ربطی به اون قبلی داشت؟
مهتاب خودش هم خنده اش گرفت.
آخه همون اول می خواستم همین و بپرسم ولی تو نذاشتی. خوب حالا چرا نمی اد؟
ترنج دستی به کمر زد و گفت:
مهتاب مگه من مفتش مردمم. من چه می دونم؟
مگه نمی گی رفیق فاب داداشته اونوقت نمی دونی.
ترنج روی صندلی ولو شد و با دقت دستش را روی میز گذاشت و گفت
بازم دلیل نمیشه.
مهتاب زیر لب گفت:
اه اینم رفیقه ما داریم. خوب میگفتی من روت حساب نکنم.
ترنج باز هم با چشمای گرد شده گفت:
برای چی می خوای روی من حساب کنی؟
برای اطلاعات دست اول. همه دارن اون پائین از فضولی می میرن بدونن چرا مهرابی نیامده.
ترنج به پشتی صندلی اش تکیه داد و با خودش فکر کرد واقعا چرا ارشیا نیامده با شناختی که از او داشت می دانست ادم وظیفه شناس و مسئولیت پذیری هست.
مهتاب بلند شد و گفت:
برم ببینم بچه ها چی میگین.
و از کلاس خارج شد. ترنج توی فکر خودش غرق بود و متوجه رفتن مهتاب نشد.
از شب تصادف دیگر ندیده بودش. بعد از گفتن آن جمله کذایی ناگهان غیبش زده بود. ترنج با یاآوری جمله ارشیا و لحنی که آن را بیان کرده بود. لبخند روی لبش آمد.
حالا داشت به حرفهای استاد مهران می رسید. راست می گفت. پسرها دنبال دست نیافتنی ها هستند گرچه خودشان را با هر موردی که سهل و الوصول باشد سرگرم می کنند ولی برای زندگی مطمئنا دنبال افرادی می رود که به راحتی خودشان را به انها وا نمی دهند.
ترنج اه کشید. آیا برای همین توجه ارشیا به او جلب شده بود؟ قبلا همیشه جلوی چشمش بود. چقدر هم راحت انگار نه انگار که ارشیا پسر غریبه ایست. بعد به کار های خودش فکر کرد.
دلیلش چه می توانست غیر از همین. حالا که او خودش را از ارشیا دور کرده بود او متوجهش شده بود. شوقی عجیبی توی دلش با این فکر پیدا شد. اینکه کسی تو را بخواهد نه بخاطر جاذبه های ظاهری بلکه برای اینکه تو را کشف کند.
پس حالا کجاست؟ نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟ کاش از ماکان بپرسم.
توی فکر بود که مهتاب به همراه چند نفر دیگر از بچه ها وارد کلاس شدند. مهتاب خودش را ول کرد روی صندلی و به ترنج گفت:
شایعه خانم منصوری از همه داغ تره.
ترنج با کنجکاوی به مهتاب نگاه کرد:
جریان چیه؟
بچه ها می گن با هم عروسی کردن و رفتن ماه عسل.
ترنج پخی زیر خنده زد:
چه سرعت عملی. من چهارشنبه شب که دیدمش هنوز مجرد بود. تازه ای کیو اگه عروسی گرفته بود ما جز اولین نفرا بودیم که دعوت می شن.
مهتاب شانه ای بالا انداخت و گفت:
خوب تو که نمی ذاری به بچه ها بگم.
ترنج راست نشست.
مهتاب حرفی که نزدی؟
مهتاب بی خیال موبایل ترنج را برداشت و درحالی که با آن ور می رفت گفت:
اسمت و نگفتم که فقط گفتم یه منبع محرمانه.
ترنج پوفی کرد و تیکه داد:
حالا ببین می تونی آبروی ما رو بری.
نه بابا بچه ها اینقدر روی این ماجرای خانم منصوری پا فشاری کردن که حرف من تاثیری نداشت.
فردا که خانم منصوری اومد همه می فهمن این شایعه چقدر مسخره اس.
چرا؟
چون خانم منصوری شنبه ها کلاس نداره. ولی یکشنبه صبح کلاس داره میاد.
خوب شاید مهرابی هم بیاد.
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:
بیادم فرق نمیکنه بالاخره یه شیرینی نمی دن؟
من چه می دونم. جون مهتاب تو خبر نداری؟
مهتاب گیر دادیا نه خبر ندارم. مطمئنم ماه عسلی در کار نیست.
همان موقع استاد وارد شد و مکالمه ها قطع شد. ترنج تا برسد خانه دل آشوبه گرفته بود. آن شایعه که مسخره بود. ولی آیا اتفاقی برای ارشیا افتاده بود که یک هفته کامل نمی آمد.
شب خواست از ماکان بپرسد ولی هر کار کرد نتوانست ولی اینقدر این کار را تابلود انجام داد که ماکان مشکوک شد.
شب قبل از خواب ماکان سری به اتاق ترنج زد برایش عجیب بود که ارشیا سه چهار روز سراغ او نیاید. درست بعد از همان شب.
دست به سینه کنار در اتاق ترنج ایستاد و به او که داشت وسایلش را جا به جا می کرد نگاه کرد. ترنج متوجه او شد با تعجب گفت:
کاری داری؟
ماکان وارد اتاق شد و کنار میز ترنج ایستاد و در حالی که با وسایل روی میزش بازی می کرد گفت:
می خواستی چیزی بپرسی از من؟
ترنج جا خورد ولی خودش را با وسایلش سرگرم کرد و سعی کرد تا می تواند لحنش بی خیال باشد.
ها؟ نه چیز مهمی نبود.
خوب همون چیزی که مهم نبود چی بود؟
هیچی بابا. توی برد زده بود این هفته کلاسای آقای مهرابی نشکیل نمشه می خواستم بدونم چرا نمی آد.
ماکان با ابرو های بالا رفته به ترنج نگاه کرد:
اون وقت چرا باید برات مهم باشه؟
ترنج سعی کرد با مسخره بازی ذهن ماکان را منحرف کند:
بنده خدا اگه بدونه بچه ها چی پشت سرش می گن حتما سکته می کنه.
ارشیا نشست روی تخت و با دقت به حرکات شتاب زده ترنج خیره شد:
چی میگین؟
بنده خدا رو داماد کردن فرستادن ماه عسل.
و از این حرف خنده اش گرفت. خنده اش واقعی بود.
ماکان هم خندید و گفت:
عجب جایی گیر کرده بدبخت.
آره بابا یه مشت دختر ندید بدید. استاد بنده خدا شده سوژه.
ماکان دراز کشید روی تخت ترنج و گفت:
فکر کنم زیادم بش بد نگذره؟
ترنج از دهانش پرید
آره همین ارشیام. با اون اخم تخمش.
و یک لحظه لبش را گزید. تازه فهمید چقدر صمیمی و راحت اسمش را جلوی ماکان به زبان اورده یادش نمی امد تازگی اینقدر راحت از او حرف زده باشد.
ماکان بلند شد و در حالی که از اتاق خارج میشد شب بخیر گفت.
ترنج دستی به صورتش کشید و گفت:
اه خاک تو کله ات ترنج بگیر جلوی اون زبون بی صاحب و.
همان جور دست به دهان ایستاده بود و داشت با خودش غرغر میکرد که ماکان برگشت:
چیزی شده داداش؟
ماکان دستی توی موهایش کشید و گفت:
ترنج...
بله داداش؟
ماکان با نگرانی به او نگاه کرد و گفت:
اگه مشکلی داشته باشی به داداشت که میگی نه؟
ترنج سر به زیر انداخت و انگشتانش را به هم فشرد. بعد سرش را بالا آورد و رو به ماکان گفت:
حتما داداش.
ماکان لبخند کوچکی زد و رفت. ترنج روی تخت نشست و سرش را میان دستانش گرفت.
یعنی بو برده؟
شاکی از دست خودش بلند شد و چراغ را خاموش کرد.
ماکان از حرفهای ترنج کمی نگران شده بود. همان شب با موبایل ارشیا تماس گرفت. گوشی اش خاموش بود.
عجیب بود. ارشیا اینجور ادمی نبود. انها مثل برادر بودند. هر مشکلی برای یکی شان پیش می آمد ان یکی همیشه کنارش بود. هیچ چیزی پنهان از هم نداشتند.
حالا چه اتفاقی افتاده بود که ارشیا خودش را از ماکان دور کرده بود. ماکان کلافه توی اتاقش قدم می زد. برای تماس گرفتن با خانه اش هم دیر بود.
تصمیم گرفت صبح در اولین فرصت با خانه ارشیا تماس بگیرد. روی تخت دراز کشید و یک بار دیگر شماره ارشیا را گرفت. نه باز هم خاموش بود.
ماکان آشفته خوابید. دلش نمی خواست به افکارش اجازه جولان بدهد. بعضی چیز ها اینقدر واضح بودکه نمی توانست از آنها چشم پوشی کند.
فردا از شرکت با خانه مهرابی تماس گرفت. حرفهای مهرناز خانم بیشتر آشفته اش کرد:
فردای همون شبی که ترنج تصادف کرده بود رفته. شبش هیچی نگفت. صبح یه یادداشت برا من گذاشته بود و رفته بود.
ماکان حیران از این رفتار ارشیا دست و دلش به کار نمی رفت. وضع ترنج هم تعریفی نداشت. ماکان به او هم گفته بود که مهرنازخانم چه گفته.
آشفتگی ترنج ماکان را هر چه بیشتر به حدسش نزدیک تر میکرد. خیلی دلش می خواست ارشیا زودتر پیداش شود و او را از این آشفتگی فکری رها کند.
سه شنبه بود و ترنج خسته و بی حوصله توی اتاقش نشسته بود که موبایلش زنگ زد:
بله؟
بله و بلا معلوم هست کجایی؟
ترنج با شنیدن صدای شاد الهه خنید و گفت:
چطوری الی خانم؟
خوب. نمی آی این ورا دلمون تنگ شده.
ترنج لبش را گاز گرفت و گفت:
روم نمیشه حقیقتش.
برا چی. خانواده من مگه چه فرقی کردن.
لوس نشو خودت می دونی چی میگم.
نه از اون لحاظ خیالت راحت. اگه بخاطر امیر می گی. گرچه خورده تو ذوق بچه ولی آدم با جنبه ای.
ترنج باز هم لبش را گاز گرفت و گفت:
مامانت از دستم خیلی ناراحته نه؟
لحن الهه ناگهان عوض شد.
ترنج این چه حرفیه. داداش منم مثل بقیه یه خواستگار بوده. دلیلی هم نداره که تو حتما جواب مثبت بش بدی. برا چی مامانم باید ناراحت بشه.
نمی دونم ولی فکر میکنم کار بدی کردم.
نه عزیزم هیچ کار بدی نکردی نمی خواد برا خودت عذاب وجدان بتراشی.
سعی می کنم.
نمی ذاری حرف اصلی مو بزنم که. فردا شب دور هم جمع میشیم.
چرا فردا؟
چون یکی از بچه ها پنج شنبه نمی تونه بیاد.
باشه حتما میام.
راستی اون دفتم بیار.
برای چی؟
سامان یکی و پیدا کرده کارش عالیه.
خودش دف نداره اونوقت؟
چرا ولی سامان گفت تو مال خودتو بیار با اون بزنه خاک نخوره. تجدید خاطره هم میشه.
ترنج به دف نگاهی انداخت و گفت:
باشه.راستی الی من شاید یه مهمونم داشته باشم.
کی؟
دختر عمه ام.
باشه. کاری نداری دیگه؟
نه سلامبرسون مامان اینا رو
چشم عزیزم
خداحافظ.
خوشحال شد. چند هفته ای بود که دور هم جمع نشده بودند. دلش برای استاد مهران تنگ شده بود. بلند شد و چند تا از کارهایش را کنار گذاشت تا فردا شب به استاد نشان بدهد و ایراد و اشکالاتش را برایش بگیرد.
بد هم شماره شیوا را گرفت:
بله؟
سلام شیوا جان
سلام ترنج خوبی؟
ممنون؟ عمه اینا خوبن.
بله دائی اینا خوبن.
اونام خوبم. شیوا فردا شب همون مهونی که بت گفتمه می ای؟
شیوا انگار زیاد هم مایل نبود.
نمی دونم بتونم بیام.کی؟
فردا شب.
چه ساعتی؟
هشت می رم تا ده یازده تمامه دیگه.
باشه فردا شب کشیک ندارم. حالا بت خبر می دم.
باشه.
کاری نداری؟
ببین شیوا نخواستی اصراری نیست ها. اون بار گفتی خبرت کنم. منم خبرت کردم. والا هر جور خودت دوست داری.
باشه مرسی
سلام برسون.
تو هم خداحافظ.
ترنج گوشی را قطع کرد و به ان نگاه کرد. گرچه به شیوا اینجور گفته بود ولی دلش می خواست شیوا دعوتش را قبول می کرد. همه جمعشان بالاخره یکی از اقوام و دوستان را وارد جمع کرده بود جز ترنج.
چهارشنبه شب ماکان داشت می رفت خانه. جلوی خانه از ماشین پیاده شد که کسی از توی تاریکی صدایش زد:
ماکان!
ماکان برگشت و توی تاریکی را نگاه کرد:
بله؟
شبح ارشیا از توی تاریکی بیرون خزید. ماکان از دیدن چهره داغان و در هم ارشیا جا خورد. با وحشت به طرفش رفت.
ارشیا؟
ارشیا سرش را پائین انداخت.
معلوم هست یه هفته کجایی بی معرفت.
ارشیا روی سر بلند کردن نداشت. ماکان بازوی ارشیا را گرفت و گفت:
بیا بریم تو.
نه.
چرا؟
می خوام باهات صحبت کنم. ولی اینجا نه. تنها.
ماکان مردد به اونگاه کرد.
من می خواستم ترنج و برسونم خونه دوستاش. می خوای با من بیای بعد بریم با هم صحبت کنیم.
ارشیا با شنیدن نام ترنج سرش را بیشتر پائین انداخت و با صدای خش داری گفت:
نه...نه تو برو برسونش بعد بیا با هم بریم.
ماکان از حرکات ارشیا کلافه شد. داشت شکش به یقین بدل میشد. رو به ارشیا که مثل آدم های کتک خورده کنار دیوار ایستاده بود کرد و گفت:
صبر کن یک کار دیگه می کنیم.
بعد رفت طرف در خانه و زنگ را به صدا در آورد.
بله؟
مامان اگه ترنج آماده اس بگو بیاد.
باشه.
ماکان کنار در ایستاد و توی فکر فرو رفت. دوباره نگاهی به ارشیا انداخت. ارشیا تکیه اش را از دیوار گرفت و گفت:
من تو ماشین منتظرتم.
ماکان فقط سر تکان داد.ترنج با عجله در را باز کرد و با حرص گفت:
چقدر دیر کردی خوب شد گفتم زود بیا باید دنبال شیوام بریم.
ماکان گیج به ترنج نگاه کرد که کیف دایره ای شکلی دستش بود و گفت:
می تونی خودت ماشین من و ببری؟
چشمای ترنج گرد شد؟
به به چی شده داداش اینقدر بخشنده شدن. نمی ترسی بزنم داغونش کنم.
ماکان حوصله شوخی نداشت.
من کار دارم.
و به ترنج نگاه کرد و گفت:
ارشیا تو ماشینش منتظرمه.
رنگ ترنج واقعا پرید. و از زبانش پرید:
ارشیا کی اومده؟
ماکان اخم کوچکی کرد و سوئیچ را توی دستش گذاشت و گفت:
نمی دونم ولی قیافه اش عین اینایی که از قبر در اومدن.
و رفت طرف ماشین ارشیا. در راننده را باز کرد و با لحن جدی گفت
برو اون ور من می رونم.
ارشیا بدون اینکه پیاده شود از روی دنده رد شد و جایش را داد به ماکان. ماکان رو به ترنج که همانجا جلوی در خشکش زده بود گفت:
دیرت نشه.
و به ماشین اشاره کرد. ترنج به خودش آمد و سریع به سمت ماشین ماکان رفت.
ماکان ماشین را روشن کرد و دور شد. ترنج ولی پشت فرمان نشسته بود و حسابی توی فکر بود:
خدایا یعنی چش شده؟ چرا پیاده نشد؟ چرا نذاشت ببینمش؟ چرا نخواست منو ببینه.
داشت دیرش میشد اگر قرار نبود شیوا را ببرد اصلا نمی رفت. ولی شیوا همین یک ساعت پیش تماس گرفته و گفته بود می آید.ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
ماکان در سکوت رانندگی میکرد و منتظر بود تا ارشیا شروع کند. ارشیا هم انگارکه روزه سکوت گرفته بود. ماکان بعد از ده دقیقه حوصله اش سر رفت.&a
:: موضوعات مرتبط:
رمان تایپی ,
رمان یک بار نگاهم کن ,
,
:: برچسبها:
رمان تایپی یک بار نگاهم کن ,
:: بازدید از این مطلب : 934
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0