خانواده مهرابی رسیده بودند. ترنج کنار مادرش به آنها خوش آمد گفت.
نگاه ارشیا بی قرار روی صورت ترنج نشست. ترنج داشت با آتنا رو بوسی میکرد. چقدر با مادرش بحث کرده بود. نه می توانست به مهمانی نیاید و اگر می آمد معنی اش این بود که حرف مادرش را پذیرفته و برای دییدن دختر مورد نظرش می رود.
مهرناز خانم با ذوق گفت:
وای ترنج عزیزم چقدر ملوس شدی.
و او را در آغوش گرفت و نگاه سرزنش باری به ارشیا انداخت. دل ارشیا به اندازه کافی خون بود که با این حرکت مادرش بخواهد بدتر شود.
ارشیا با ماکان دست داد و رسید به سوری خانم. ترنج با آن لباس های دخترانه اش مثل عروسک کوچکی کنار سوری خانم ایستاده بود درست همانطور که مهرناز گفته بود. نگاهش را روی زمین دوخته بود.
درست مثل همیشه که با ارشیا برخورد می کرد. ارشیا دلش خون شده بود برای یک نگاه ترنج. ولی ترنج سرسختانه مقاومت می کرد. وقتی سلام و علیکش با سوری خانم تمام شد ترنج آرام سلام کرد:
سلام خوش آمدین.
باز هم نگاهش پائین بود. ارشیا عادت نداشت به چهره ها خیره شود. ولی در مقابل ترنج انگار بی اراده بود. ماکان دست پشت ارشیا گذاشت و او را به طرف پذیرائی هدایت کرد. سخت بود دل کندن. خودش هم مانده بود که چرا؟
چه بلایی بر سرش آمده بود که ترنج برایش خاص شده بود. دختری با او احوال پرسی می کرد. ماکان معرفی کرد
شیوا دختر عمه ام.
ارشیا حتی نیم نگاهی هم نیانداخت.
خوشبختم
و گذشت. ماکان با آرنج زد به پهلویش و گفت:
حالشو گرفتی.
به خدا ماکان از دست مامان دیونه شدم دیگه کار داشت به آق والدین و این چیزا می کشید که راضی شدم بیام.
خوب بابا زودتر دست یکی شون و بگیر و خلاص دیگه.
ارشیا در حالی که با سر با بقیه احوال پرسی می کرد روی مبل نشست و بعد به ماکان نگاهی انداخت و گفت:
بابا مگه کت و شلواره که با یک نظر انتخاب کنم.
ماکان خم شدسمت ارشیا و زیر چشمی شیوا را پاید و گفت:
زیادم سخت نیست به جان خودت. حالا یه نگاه مهمونش کن بابا بدبخت ضایع نشه. فکر نکن کم خواستگار داره. دستشم که تو جیب خودشه. الحمدا..ظاهرشم که خوبه. پس خیلی هم طاقچه بالا نذار.
حالا من کی گفتم این بنده خدا مشکل داره. اصلا من...من خودم یکی و انتخاب کردم.
چشمهای ماکان گرد شد:
خیلی نامردی کی؟
ارشیا کلافه به ماکان نگاه کرد و گفت:
فعلا نمی تونم بگم.
به خودشم گفتی؟
نه بابا روحشم خبر نداره.
ماکان از گاردی که گرفته بود خارج شد و گفت:
برو بابا من و باش گفتم معطل وقت محضری.
ارشیا پوزخندی زد و چیزی نگفت.
ترنج با سینی چای از آشپزخانه خارج شد. قبل از انکه ماکان بلند شود کسرا از جا پرید و گفت:
ای وای دختر عمو شما چرا با این حالتون.
ترنج میدانست که کسرا منظورش چیست. ولی لبخدی زد و سینی را داد دست او وگفت:
من حالم خوبه. ولی می خوای کمک کنی دستت درد نکنه چون مهربان امشب نیست مامان حسابی به کمک احتیاج داره.
کسرا به شال ترنج پوزخندی زد و سینی را از دستش گرفت. اخمهای ارشیا ناخودآگاه توی هم رفت. از حرکت کسرا هیچ خوشش نیامده بود. هنوز یادش بود که با ترنج چه آتش ها که نسوزانده بودند.
یعنی هنوزم همینقدر صمیمی هستن؟
ترنج با دسته بشقابی برگشت و مشغول چیدنشان شد. ماکان بلند شد و گفت:
بده من.
نه تو برو ظرف میوه رو بیار بذار اینجا سنگینه من نمی تونم.
ماکان رفت و ترنج به کارش ادامه داد. وقتی جلوی ارشیا خم شد. دل ارشیا تکان خورد. ترنج بی خیال گذشت.
از ماجرای امشب خبر داره؟ پس چرا اینقدر خون سرده. یعنی براش هیچ مهم نیست؟
نگاه گریزانش ترنج را تعقیب کرد. ترنج رسیده بود جلوی شایان که توی مبل ولو شده بود و با تمسخر او را تماشا می کرد وقتی بشقاب را جلویش گذاشت شایان دستی به دنباله شال ترنج که از یک طرف صورتش آویزان شده بود زد و گفت:
آخه تو چطور ایرانی هستی که از چیزی که اعراب بهت تحمیل کردن استفاده میکنی؟
جمع برای یک لحظه ساکت شد. ترنج آخرین بشقاب را هم گذاشت جلوی کسرا و گفت:
دلم می سوزه که این حرفا مال خودت نیست. نه اونی که این حرفارو زده اطلاعات داشته نه تو که داری تکرارشون می کنی.
شایان که احساس می کرد داره به عقاید و اطلاعاتش توهین می شود براق شد که:
خودتم می دونی که جواب نداری.
عمه هاله اعتراش کرد شایان مامان تو رو خدا شروع نکن.
شایان ولی سفت و سخت روی حرفش ایستاده بود.
خوب یک کلمه بگو جواب نداری و تسلیم.
ترنج لیون بلندی که کاردهای دسته صدفی مورد علاقه سوری خانم تویش بود را از روی میز کنار سالن برداشت و گفت:
جوابم دارم براتون آقا شایان ولی امشب اصلا وقت مناسبی برای این بحث نیست.
و کاردی از توی لیوان بیرون کشید و جلوی مهرناز خانم که اولین نفر بود گذاشت. کسرا هم در پشتیبانی از شایان گفت:
طفره می ری دختر عمو. فرهنگ ایرانی رو دارن با همین چیزا نابود میکنن والا زن در ایران باستان خیلی احترام داشته. ولی الان چی؟ به میمنت دینی که اصلا به ما هیچ ربطی نداره زن شده کنیز.
عضلات ارشیا سفت شده بود. و دسته مبل استیل توی دستش فشرده میشد. می ترسید چیزی بگوید و احساساتش نسبت به ترنج لو برود. به ترنج نگاه کرد تنها یک لبخند کج روی لبش بود. خونسردی اش برای ارشیا عجیب بود.گذاشتن کارد ها را متوقف کرد و به جمع نگاهی انداخت و رو به عموو پدرش گفت:
ببینین باز این دوتا دارن می پیچن به پر و پای من باز نگین تقصر ترنجه.
صدای ماکان اجازه هیچ حرفی به دیگران نداد:
خوب اگه جواب داری یک بار برای همیشه بگو و خلاص.
و ظرف بزرگ میوه را روی میز گذاشت.
آخه امشب وقت این حرفاست؟
شیوا هم به حرف اومد.
منم بدم نمی اد بدونم جواب داری یا نه چون این چیزا برای خودمم سوال بود.
ولی عمه هاله رو به شایان گفت:
راست میگه مامان جان دنیایی حرف می تونین بزنین. چکار دارین به این بچه.
اخم های ترنج کمی توی هم رفت که لبخند به لب ارشیا آورد.
هنوزدم بدش میاد یکی بهش بگه بچه.
برای اینکه به ترنج روحیه بدهد زبان باز کرد و پیه همه چیز را به تنش مالید:
منم دلم می خواد دلایل ترنج خانم و بشنوم.
ترنج انگار منتظر اجازه ارشیا باشد دوباره مشغول کارش شد. مقابل ارشیا که رسید ایستاد و رو به شایان گفت:
گفتی این چیز یا همون حجاب خودمون مال عرباست و به ما تحمل شده؟
صد در صد.
ارشیا مشتاق شده بود بداند ترنج چه می خواهد بگوید. ترنج چیدن کارد ها را تمام کرد و نشست.
حالا اگه من مدرک رو کنم که هزار سال قبل از اسلامم توی ایران حجاب برای زن بوده چی؟ اگه بگم که نه تنها تو ایران بلکه ادیان غیر اسلام از جمله یهود هم حجاب اجباری داشته چی؟
شایان تکیه داد و گفت:
مسخره اس. امکان نداره.
گفتم مدرک رو میکنم.
کسرا انگور دانه درشتی از ظرف میوه برداشت و گفت:
حتما از این کتابایی که یه مشت فاندامنتالیست برداشتن نوشتن.
ترنج به اصطلاحی که کسرا بکار برده بود لبخند زد و گفت:
نخیر نویسنده ای که من می گم اصلا ایرانی نیست نویسنده مشهوریه و البته همه تون فکر کنم اسمشو شنیده باشین. و کتابشم از خودش معروف تره.
شایان که خیلی از خودش مطمئن بود گفت:
خوب حالا چی گفته؟
توی دین یهود حجاب وجود داشته و زنی که ازدواج میکرده اگه بدون سرپوش از خونه بیرون می رفته یا بیرون از خونه با مردی هم کلام میشده یا صداش از خونه اش بیرون می رفته شوهرش حق داشته طلاقش بده اونم بدون پرداخت مهریه.
مسعود برای اینکه جو مهمانی خیلی آزار دهنده نشود با دست به ظرف میوه اشاره کرد و گفت:
بفرما از خودتون پذیرائی کنین.بابا ماکان بلند شو ظرف و بگردون.
ماکان بلند شد و ترنج همانطور که به چهره بهت زده شایان خیره شده بود گفت:
چیه باور نمی کنی؟
شایان گفت:
معلومه که نه. کدوم یهودی الان می بینی که حجاب داشته باشه.
خودتم می دونی که همه اون ادیان دینای واقعی نیستن.
ارشیا داشت حض میکرد که ترنج اینجور از عقایدش دفاع می کرد. شایان باز گفت
خوب این چه ربطی به ایرانیا داره؟
بله شایان تو ایرانم همین خبر بوده اونم کی زمان داریوش. زنا بعد از ازدواج به پدر و برادرشونم نا محرم می شدن. اصلا این پرده نشینی و حرم سرا بر خلاف تصور خیلی ها مثل جناب عالی که فکر می کنین از اعراب به ایرانی ها رسیده دقیقا برعکس بوده. شاهای ایرانی حرمسرا داشتن و مردای ایرانی زناشونو توی خونه نگه میداشتن بعد اعراب بعد از اسلام یاد گرفتن.
زنا خصوصا زنای اشراف حق نداشتن پیاده توی خیابون راه برن باید با تخت روان پرده دار بیرون می رفتن. این چطور احترام و عزتیه که زن و توی هفتاد سوراخ قایم می کردن و طرف حتی نباید با پدر و بردارش ملاقات می کرده؟
کسرا انگورش را تمام کرده بود گفت:
خوب حالا این قصه ها مال کدوم کتابه؟ هزار و یک شب؟
ارشیا اینقدر ذوق زده به دهان ترنج چشم دوخته بود که متوجه نشد مهرناز خانم با چشمانی باریک شده او را زیر نظر دارد.
این حرفا از آنجا برایش جالب بود که خودش هم خیلی از این چیز ها را نمی دانست. اگر هم آتنا را قانع کرده بود از این طریق نبود. فقط درباره دین و وظیفه دینی برایش صحبت کرده بود. ولی ترنج انگار دنبال ریشه این کار بود.
ترنج رو به ماکان گفت:
داداش می تونم از کتابخونه ات یک کتاب بردارم؟
ماکان با تعجب به جمع نگاه کرد و گفت:
آره چرا که نه؟
خودش هم مشتاق شده بود بداند این چه کتابیست که توی کتابخانه او هم هست. کسرا باز پراند که:
پسر عمو نگفته بودی ترنج روت تاثیر گذاشته زدی تو کار کتابای دینی
و دوتایی با شایان خندیدند.سوری خانم با تعجب به جمع که سکوت کرده بودند نگاه کرد:
اینجا چه خبره؟
مسعود نگاه سرزنش آمیزی به شایان و کسرا انداخت و گفت:
از این دو تا دردونه بپرس.
همان موقع ترنج با کتاب قطوری در دست برگشت.جلد کتاب را به طرف شایان گرفت و گفت:
این کتاب و که می شناسی؟
شایان روی جلد را خواند:
تاریخ تمدن ویل دورانت خوب که چی؟
تمام چیزایی که گفتم این تو هست. به اضافه چیزای دیگه ای که نمی شد بگم.
بعد صفحه ای را باز کرد و کتاب را گذاشت روی پای شایان و با پوزخند به کسرا گفت:
من دقیق اطلاع ندارم. ویل دورانت فاندامنتالیست هست یا نه؟
کسرا گیج روی صفحه ای که شایان مشغول خواندنش بود خم شد.
ارشیا دلش می خواست بلند شود و برای ترنج دست بزند. اینقدر ذوق کرده بود که نمی توانست آرام بنشیدند. آتنا هم با لبخند به ترنج نگاه میکرد. ترنج مشغول جمع کردن ظروف میوه شد. سوری خانم داشت ماجرا را از زبان مهرناز خانم می شنید. ماکان به کمک ترنج رفت و کنار گوشش گفت:
وقتی بم میگی داداش خیلی خوشم میاد.
ترنج آرام خندید و با خنده اش دل ارشیا را برد.
جمع به حالت قبل برگشته بود. دهان شایان و کسرا انگار بسته شده بود بعد خواندن صفحه هایی که ترنج نشانشان داده بود.
این بحث حسن دیگری که داشت باعث شد جمع فراموش کند که اصلا برای چه چیزی دور هم جمع شدند و این باز هم به نفع ترنج بود.
ترنج وآتنا داشتند سالاد را آماده می کردند شیوا انگار جو گرفته بودش و تصیم نداشت از جایش تکان بخورد.آتنا به موادی که ترنج داشت مخلوط می کرد نگاه کرد و گفت:
این بار دیگه چه سالادی برامون دست کردی؟
ترنج سس سالاد را رویش اضافه کرد و مغز های کاهو را جا به جا توی آن فرو کرد و گفت
سالاد کاردینال. خیلی خوشمزه است از کشفیات جدیدمه.
من آخرش نفهمیدم تو چرا اینقدر به سالاد علاقه داری؟
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:
آخه آسون و بی دردسرن.
ای تنبل.
ترنج خندید و مادرش را صدا کرد:
مامان سالادم حاضره میزو بچینم؟
سوری خانم بلند شدو گفت:
آره منم برم شام و بکشم. خانم ها به طرف آشپزخانه هجوم آوردند. ترنج و آتنا از بینشان خودشان را نجات دادند و رفتند تا میز را بچینند ماکان به کمکشان شتافت چون از قرار معلوم کسرا و شایان و البته شیوا قصد هیچ کمکی نداشتند.
ارشیا هم موقعیت را مناسب دید و رفت طرف میز.
همه امشب یه حرکتی کردن غیر از من بذارین منم کمک کنم. و صاف رفت طرف ترنج و دسته بشقاب های بزرگ را از دستش گرفت:
بده من اینا سنگینه.
ترنج بشقاب ها را توی دست ارشیا گذاشت و برگشت که قاشق و چنگال ها را بیاورد. ارشیا مشغول گذاشتن بشقاب ها دور میز شد. ترنج شانه به شانه اش می رفت و قاشق و چنگال می گذاشت.
:: موضوعات مرتبط:
رمان تایپی ,
رمان یک بار نگاهم کن ,
,
:: برچسبها:
رمان تایپی یک بار نگاهم کن ,
:: بازدید از این مطلب : 1345
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0