ارشیا داشت با ماشین از محوطه خارج میشد که دوباره ترنج را شانه به شانه دوستش دید که به طرف ایستگاه اتوبوس می روند.
این بار اشتباه صبح را تکرار نکرد. باید با قانون ترنج بازی می کرد تا بتواند به او نزدیک شود. از این به بعد باید مراقب می بود تا اشتباهی نکند تا او را از خودش بیشتر دور کند.
ارشیا گاهی از اینکه خودش باعث شده بود تا تمام احساس ترنج به او از بین برود از دست خودش شاکی بود. الان حاضر بود هر کاری بکند تا شاید ترنج تنها درصدی از علاقه سابقش را به او ابراز کند.
آرام از کنار او و دوستش گذشت.
ترنج با اینکه متوجه ماشین ارشیا شد ولی بی خیال رد شد و هیچ توجهی به عبور ارشیا نشان نداد. با دوستش سوار اتوبوس شدو راهی خانه شد.
وقتی رسید. حسابی از کت و کول افتاده بود. با آن همه وسیله مجبور شده بود مقداری از راه را هم پیاده روی کند.
وارد شد و با پنجه پا کفشش را به زور بیرون کیشید و به کناری زد:
مامان من اومدم.
سوری خانم از توی آشپزخانه بیرون آمد. تلفن روی شانه اش بود و طبق معمول داشت ناخن هایش را سوهان می کشید. ترنج به طرف پله ها رفت که صدای مادرش را شنید.
ولی من که می گم اول با خودش صحبت کن.
....
می دونم. ولی قبل از همه اینا ارشیا در جریان باشه بهتره.
....
نه اینا رو نمی خواد بگی. بابا جان فقط بگو فردا شب یه مهمونی معمولی دختره هم اصلا خبر نداره. اون فقط ببینه نخواست بگه نه دیگه. بحثی نیست.
ترنج یک لحظه روی پله مکث کرد و بعد از پله بالا دوید. مکالمه سوری خانم که تمام شد ترنج را صدا زد:
ترنج مامان بیا پائین ببینمت.
ترنج در حالی که موهایش را شانه می کشید بالای پله ظاهر شد.
الان میام مامان.
سوری خانم برگشت توی آشپزخانه و با یک لیوان شیر کاکائو بیرون آمد. ترنج لی لی کنان از پله پائین آمد.
سلام سوری جون.
سوری خانم خندید و گفت:
سلام. باز که داری ورجه ورجه میکنی. معلوم میشه خیلی سرحالی.
چکار کنم این عادتم و نمی تونم ترک کنم. همه عادتای بدم و ترک کردم الا این یکی.
بعد لیوان را گرفت و یک نفس سر کشید.
وای دستت درد نکنه سوری جون. داشتم هلاک می شدم
سوری خانم زد به شانه ترنج و گفت:
این عادت بدتم که ترک نکردی
ترنج گونه مادرش را بودسید و گفت:
این که از عادتای خوبمه. تازه چطوره بابا میگه سوری جون همچین گل از گلت می شکفه. نوبت من که میشه میشه بد.
سوری خانم باز هم خندید و گفت:
ترنجی دیگه.
ترنج دست رو سینه اش گذاشت و گفت:
چاکر شما.
وای ترنج نگو اینجوری.
چشم سوری جون.خوب خبر تازه چی داری ؟
می خوام فردا شب مهرناز اینا رو بگم بیان اینجا. بعد از اومدن ارشیا یک بارم دعوتشون نکردیم.
ترنج پایش را روی آن یکی انداخت و گفت:
خوب دیگه؟
راستش مهرناز سفت و سخت داره برا ارشیا دنبال زن می گرده. منم شیوا رو معرفی کردم. قراره فردا شب عمه هاله اینا و عموت اینا بیان که مثلا ارشیا شیوا رو ببینه.
عمه خبر داره داری برا دخترش لقمه می گیری.
وای نه گفتم اول ارشیا ببینه اگه نخواست حرفی پیش نیاد.
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:
اگه عمه بعدشم بفهمه شاید ناراحت شه.
آخه از کجا باید بفهمه؟
چه می دونم اتفاقه دیگه.
ترنج؟
چیه مامان چرا اینجوری نگام می کنی. فکر کردین اینقدر بچه ام که برم به شیوا بگم مثلا.
بعد دلخور دست به سینه نشست. سوری خانم نادم گفت:
نه منظورم این نبود.
ترنج موضوع را عوض کرد:
شام چی داریم؟
مهربان حالش خوب نبود فرستادمش بره. دیگه پیر شده باید فکر یک نفر دیگه باشیم
وای مامان نگو.
برا خودش می گم گناه داره بیچاره دیگه نمی کشه.
مامان یعنی شام خبری نیست؟
حالا کو تا شام. یه چیزی درست می کنم.
مامان هفت گذشته. بیاین بریم یه چیزی اماده کنیم دو تایی.
بعد دست سوری خانم را گرفت و بلندش کرد.سوری خانم متعجب از این کار ترنج دنبالش رفت.
حالا برا فردا شب چکار می کنین؟
نمی دونم خیلی وقته برا مهمون آشپزی نکردم مهربانم که نیست.
ترنج درحالی که توی یخچال را شخم می زد گفت:
خوب از بیرون بگیرین.
سوری خانم یک بسته گوشت چرخ کرده بیرون آورد و گفت:
نه زشته بابا.ماکاری خوبه ترنج؟
ترنج یک دانه هویج برداشت و زیر شیر شست و گفت:
آره به شرط اینکه قارچم توش بریزین.
بریزین؟؟
خوب آره پس من بریزم؟
تو گفتی با هم.
خوب باشه منم یه کارایی می کنم.
و دوباره کله اش را کرد توی یخچال
قارچ که نداریم.
زنگ می زنیم سوپری بیاره.
خوب پس بگین یه بسته چیپس سرکه نمکی هم بفرسته.
چشم امر دیگه؟
چرا پاستیل هم می خوام بگو از اونا که شکله ماره
خیلی کم اشتهایی
مامان شمام فهمیدین؟
تا من زنگ می زنم قابلمه رو آب کن بزار رو گاز.
وای مامان من که آشپزی بلد نیستم.
وا ترنج آب بریز تو قابلمه بذار رو گاز اینم کار داره آخه.
چقدر بریزم.
بیا من نمی دونم مردم به چه امیدی میان خواسنگاری تو.
مامان چه ربطی داره؟ تازه من کلی سالاد بلدم.
ربطش اینه فردا چی شام نهار میذاری جلو شوهرت فقط سالاد؟
حالا کو تا اون موقع.
خوبه یه خواستگار پشت در نشسته.
ترنج رو اپن خم شد و در دم را نگاه کرد و با خوشحالی گفت:
کو؟ کو؟ کجاست؟
سوری خانم چشمهایش گرد شده بود. این ترنج بود که داشت اینقدر راحت با او شوخی می کرد. برای اینکه حال خوب او را خراب نکند گفت:
پرو شدی ترنج ها.
ترنج نخودی خندید و به طرف کابیت ظرف ها رفت. یکی از قابلمه ها را بیرون کشید و تا نصفه آب کرد:
مامان ماکارونی فرمی داریم؟
نه
خوب بگو پروانه ای بیاره.
بعدم درحالی که زیر لب برای خودش شعر می خواند قابلمه را روی گاز گذاشت. سوری خانم سفارشات لازم را داد و به آشپزخانه برگشت.
سفارش ها ده دقیقه ای رسید.ترنج در تمام طول مدت آشپزی با مادرش گفت و خندید. چون سوری خانم مجبورش کرد کل کارها را خودش انجام بدهد. وقتی ماکان و آقا مسعود از راه رسیدند از صدای خنده های انها تعجب کردند.
ترنج از همان توی آشپزخانه داد زد:
سلام بابایی! بدو بیا شام ترنج پز بخور.
ماکان اعتراض کرد:
منم دیگه بوقم این وسط
ترنج دوباره کش آمد روی اپن و با بدجنسی خندید و گفت:
به این میگن نهایت خودشناسی.
همه از این حرف ترنج خندیدند. مسعود نگاه پر سوالی به سوری خانم انداخت و با اشاره پرسید چه خبره که سوری خانم شانه ای بالا انداخت. ماکان هم منتظر جواب بود.
خیلی وقت بود که ترنج اینقدر سر حال نبود. حالا هم داشت با دقت میز شام را میچید. وقتی دید همه هنوز سر جایشان ایستاده اند انگشتش را گاز گرفت و گفت:
اینقدر بم نمی آد آشپزی کنم؟
مسعود کتش را روی دستش انداخت و گفت:
تقریبا جز صحنه های نادر طبیعته. مثل عبور ستاره هالی مثلا.
بابا کاری نکنین که امشب شام بهتون ندم.
نه بابا جان جریمه اش خیلی سنگیه.
پس بدوین تا یخ نکرده.
بعد هم به کمک سوری خانم غذا را کشید و وسط میز گذاشت. شام در فضایی کاملا شاد صرف شد. انگار ترنج برگشته بود به سالهای پر از نشاطش.
اعتراف کنین شام به این خوبی نخورده بودین.
مسعود گفت:
واقعا همین طوره.
ماکان هم تائید کرد.
واقعا باورم نمیشه اینقدر استعداد داشته باشی.
می دونم من کلا هنوز کشف نشدم. اینا که چیزی نیست.
آخر شب هم کنار ماکان نشست و با اینکه فردا اول وقت کلاس داشت با هم چیپس خوردند و یک فیلم ترسناک تماشا کردند. ماکان که اصلا فیلم برایش مهم نبود مهم ترنج بود که انگار بعد از مدتها با او آشتی کرده بود.
وای ماکان من حالا چه جوری تنهایی بخوابم تو اتاقم.
می ترسی؟
ها؟ نه بابا.
ماکان پراند:
می خوای بیای تو اتاق من؟
ترنج لبش را جوید و گفت:
می رم متکامو بیارم.
و به طرف پله دوید. چشمهای ماکان گرد شده بود. این واقعا ترنج بود؟
ترنج با متکا و پتویش برگشت و تا وارد شد گفت:
به جون داداش من رو زمین می خوابم تو رو تختت راحت باش.
ماکان راحت روی تختش لم داد و گفت:
دقیقا منم همین تصمیم و داشتم.
ترنج در حالی که روی زمین دراز می کشید و پتویش را رویش می کشید گفت:
جنبه تعارفم نداره این داداشی ما.
ماکان در حالی که می خندید از جا بلند شد و گفت:
شوخی کردم بیا بالا بخواب.
نه دیگه گفتم جون داداش. نمی شه.
لوس نشو پاشو بیا.
دیگه داری اصرار می کنی چکار کنم.
و سریع روی تخت پرید. ماکان با خنده روی زمین دراز کشید و گفت:
یه سوال ترنج
هوم؟
تو که قبلا از این اسکلت و این چیزا اینقدر تو اتاقت پر بود حالا چرا از این فیلمه ترسیدی؟
ترنج به پهلو چرخید و سرش را به آرنجش تکیه داد و گفت:
این یه رازه.
و نیشش تا بنا گوش باز شد.ماکان هم به پهلو چرخید و رو یه ترنج گفت:
راز؟
ترنج خندید و گفت:
اوهوم.می گم به شرط اینکه ازش سواستفاده نکنی.
ماکان با ابروهای بالا رفته گفت:
قول نمیدم.
ترنج خوابید و گفت:
پس منم نمی گم.
خیلی خوب بابا بگو کشتی مارو.
خوب آخه اسکلت و خون واین چیزا که ترس نداره. روح ترس داره. این فیلمه همش روح داشت.
ماکان از این حرف ترنج به خنده افتاد.
بی مزه چرا می خندی؟
وای ترنج کاش این رازو یه سه چهار سال زودتر می فهمیدم. اونوقت تلافی همه بلاهایی که سر خودم و اون ارشیا آورده بودی یه جا در می آوردم.
ترنج لبخند تلخی زد و دراز کشید و سکوت کرد. ماکان هم بالاخره خنده اش تمام شد. دستش را روی پیشانی اش گذاشت و آرام گفت:
ترنج؟
بله؟
دلم برات تنگ شده بود.
ترنج سرش را زیر پتو کرد و چیزی نگفت.
صبح تا عصر کلاس داشت. وقتی هم رسید سوری خانم اینقدر کارش سرش ریخت که تا آمدن مهمان ها نرسید به چیزی غیر از کارهای سوری فکر کند.
خسته و آش و لاش رفت بالا و افتاد روی تخت. انرژی اش داشت ته می کشید. اینقدر که به خودش فشار آورده بود تا وانمود کند اوضاع عادی و خوب است.
درواقع هیچکدام از افراد خانواده اش متوجه دلیل تغییر رفتار ترنج نشدند. ترنج بعد از برگشتن ارشیا با تمام وجود مقاومت کرده بود. دلش نمی خواست اشتباه چند سال پیش را تکرار کند.
استاد مهران او را با معنای واقعی عشق آشنا کرده بود. ترنج از این آزمایش سر بلند بیرون آمده بود او تمام غرورش را زیر پا گذاشته و به عشق ساده و پاکش اعتراف کرده بود ولی در طرف دیگر ارشیا با غرور تمام او را نادیده گرفته بود.
چون ارشیا ترنج را از جنس خودش نمی دانست. چون فکر می کرد خیلی بالاتر و سرتر از ترنج هست. ترنج را لایق دوست دشتن نمی دید. از روی ظاهرش قضاوت کرده بود و حتی به خودش زحمت نداده بود با ملایمت آتش اشتیاق او را فرو بنشاند.
ترنج سعی کرده بود. خیلی سعی کرده بود تا مهدی را جایگزین ارشیا کند ولی نتوانسته بود. در آخر احساسی که به او داشت همان حس خواهرانه بود.
حالا نوبت ارشیا بود که ثابت کند. ترنج ارشیا را می خواست بیشتر از سالهای پانزده سالگی اش. ولی دیگر قرار نبود ارشیا از او اعترافی بشنود. اگر قرار بر وصال بود ارشیا باید خودش را ثابت می کرد.
ترنج قسم خورده بود حتی اگر شده به امیر جواب مثبت بدهد این بار هیچ اقدامی نمی کرد. عاشق بود. درست ولی غرور زخم خورده به این راحتی ترمیم شدنی نبود.
ترنج روی تخت غلطید و گفت:
خدایا کمکم کن طاقت یه ضربه دیگه ندارم. کمکم من.
تمام دیروز و امروز را خندیده بود و به صورتش ماسک زده بود. چون تنها راهی بود که می توانست احساسات شدیدش را کنترل کند.
دیدن هر روزه ارشیا و نقش بازی کردن در برابر او از کندن کوه هم سخت تر بود. محبوبیتش در بین بچه ها و خانواده و حالا ماجرای امشب که واقعا او را از پا انداخته بود و وادارش کرده بود خودش را با خانواده اش سرگرم کند تا شاید یادش برود که قرار است چه اتفاقی امشب بیافتد.
خسته بود. دلش می خواست بخوابد. ولی هنوز چند پرده از نمایشش مانده بود. تا آخر شب باید نقش همان ترنج شاد را بازی می کرد باید مقاومت می کرد.
روی تخت نشست. بساط خوشنویسی اش روی میز پهن بود. بلند شد و برگ سفیدی از توی کشوی میزش بیرون کشید:
مرکبش را برداشت و بین انگشت شصت و سبابه دست چپش نگه داشت. قلم نی درشتش را برداشت و زد توی مرکب.
روی شصتش اضافه مرکب را گرفت. نگاهش را دوخت به برگه سفید و نوشت:
عاشق شدم و محرم این کار ندارم
فریاد که غم دارم و غم خوار ندارم.
صدای کشش قلم نی روی کاغذ حالش را بهتر می کرد. کاغذ را کناری گذاشت و یکی دیگر برداشت. جوهر قرمز را باز کرد و رنگ سیاه قلم را با دستمال گرفت و زد توی مرکب سرخ.
دلم در عاشقی آواره شد آواره تر بادا
تنم از بی دلی بیچاره شد بی چاره تر بادا.
گلویش می سوخت اشعار به ذهنش هجوم آورده بودند. کاغذ دیگری برداشت.
از یاد تو دل جدا نخواهد شد
وز بند تو جان رها نخواهد شد
هرگز نگسلم از تو پیوند
تا جامه ی جان قبا نخواهد شد.
کاغذ ها کنار هم شانه به شانه روی میز را پر می کردند. میز پر شد. روی زمین اطراف میزش پر شد. انگار که چشه ای از شعر و خط از دستان ترنج جوشیده باشد. اشک کش آمده بود روی صورتش.
انگشت شصت دست راستش تیر میکشید و دست چپش پر شده بود از لکه های سرخ و سبز و سیاه. وقت نمایش بود. باید می رفت از پشت پرده اشک نوشت:
غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد.
قلم نی را برگرداند توی جاقلمی در مرکب ها را یک به یک بست نگاهی به دریای کاغذ اطرافش کرد و از روی شان آرام گذشت و رفت سمت حمام.
ماکان از پله بالا دوید و چند ضربه به در اتاق ترنج زد:
ترنج! مامان میگه زود باش. ترنج!
وقتی صدایی نشنید به خودش جرات داد و آرام در را باز کرد. توی اتاق را نگاه کرد.چراغ روشن بودو از ترنج خبری نبود.
نگاهش را دور اتاق چرخاند که رسید به میز ترنج. بهت زده وارد اتاق شد و به سمت میز ترنج رفت. نگاهش روی اشعار می دوید همه بوی غم میداد.
خدایا اینجا چه خبر بوده؟
سر پا نشست و کاغذهای روی زمین را یکی یکی نگاه کرد. بعضی هاشان جای قطره های اشک رویشان کاملا واضح بود.ماکان کلافه دستی به سرش کشید و بلند شد.
ترنج تو چت شده دختر کاش با من حرف می زدی.
بار دیگر آخرین بیتی که ترنج نوشته بود را خواند و قبل از اینکه ترنج سر و کله اش پیدا شود با اعصابی ناآرام از اتاق خارج شد.
این بار که به در اتاق ترنج زد صدایش را شنید:
ترنج؟
بله داداش.
از داداش گفتن ترنج لبخندی روی لبهایش نشست.
می تونم بیام تو.
بله بفرما.
ماکان در را باز کرد و ناخودآگاه نگاهش رفت سمت میز. چیزی نبود. کاغذ ها جمع شده و میز مرتب بود. بعد تازه ترنج را دید.
یک سارافون لی کوتاه پوشیده بود که درست تا بالای زانویش بود. بلوز آستین بلند سفید و شلوار پاچه گشاد سفیدی هم پوشیده بود. شال سفیدش را هم به طرز زیبایی دور سرش پیچیده بود. آرایش ملایمی هم روی صورتش نشانده بود.
لبخند ماکان ناخودآکاه پهن تر شد.
چه کردی خانمی؟
ترنج لبخند نگرانی زد و به خودش نگاه کرد و گفت:
به نظرت خیلی بچه گانه نشده.
ماکان رفت طرف ترنج و بازوهایش را گرفت و صاف نگاه کرد توی چشمانش و گفت:
ترنج به خدا لازم نیست به دیگران ثابت کنی بزرگ شدی. دنیای بزرگ ترا جای خیلی جالبی نیست باور کن.
ترنج سر به زیر انداخت. چقدر دلش می خواست با ماکان راحت تر بود. با یکی از اعضای خانواده اش. هیچ کسی را نداشت که محرم رازش باشد. چقدر دلش می خواست با ماکان دوست باشد.
ماکان چانه ترنج را بالا گرفت و زل زد توی چشمانش که با پرده ای از اشک تر شده بود و گفت:
اینم یادت باشه بزرگ شدن به لباس و ظاهر نیست.
داغ دل ترنج با این حرف تازه شد. با صدای لرزانی گفت:
ولی بعضی ها هستند که از روی ظاهر قضاوت می کنند.
ماکان همان موقع فهمید که پای پسری به دل خواهر کوچکش باز شده. این را از شعر ها و حرف ترنج فهمید ولی کی بود که ترنج را تا این حد آزرده بود.
ناگهان خشمی عظیم توی دلش احساس کرد. دلش نمی خواست حتی به این فکر کند که کسی ترنج را آزرده خاطر کرده است.انگار نسبت به آن ناشناس کینه ای به دل گرفته بود.
دلش نمی خواست ترنج را وادار به حرف زدن کند باید شرایط را آماده می کرد تا ترنج خودش بخواهد و بگوید.
پس پیشانی اش را بوسید و گفت:
اونی که جنس شناس باشه از روی ظاهر قضاوت نمی کنه. اگر کرد بدون همش ادعا بوده.
ترنج لبخند زد و اشکش را پس زد.
می بینم امشب اسپرت پوشیدی؟
ماکان دستی به سرش کشید و گفت:
چکار کنم بس که هر کی از راه رسید و یه چیزی بارمون کرد گفتیم یه بارم اسپرت بپوشیم ببینیم چی توشه.
به نظرمن که عالیه؟
بعد ماکان را خریدارانه برانداز کرد و گفت:
می گم می خوای مخ شیوا رو بزنم کلا بیاد طرف خودمون.آسونه ها آخه تو از استاد مهرابی خیلی سر تری.
ماکان با ابروهای بالا رفته پرسید:
استاد مهرابی؟؟
ترنج نخودی خندید و گفت:
استاده دیگه.
امشب اینطوری نگی زیاد خوشش نمی اد
اِ پس حتما می گم.
وای دوباره این بدبخت اومد اینجا.
ترنج این بار بلند خندید و گفت:
نه بابا استادمه دیگه زشته این کارا.
ماکان خندید و گفت:
ولی امشب میشه اذیتش کرد. سوژه داریم.
ترنج چانه اش را خاراند و گفت:
پس پایه ای؟
ببین داری من و منحرف میکنی
ترنج زد به بازوی ماکان
پیشنهاد از خودت بود مثل اینکه.
سوری هر دو را صدا زد.
ماکان ترنج کجا موندین پس؟ مهمونا آمدن.
ماکان بازوی ترنج را گرفت و به طرف در کشید و گفت:
بدو که داد مامان در اومد.
ترنج دست ماکان را کشید و گفت:
صبر کن کفشام.
بعد با خنده صندل هایش را از توی کمد برداشت و پوشید و بعد دوید و دست ماکان را گرفت و گفت:
بریم.
صدای هم همه مهمان ها از پائین می آمد. ترنج نفس عمیقی کشید و پا روی اولین پله گذاشت:
ترنج بازی شروع شد.
لبخندی چسباند روی صورتش و همراه ماکان پائین رفت.
عمه هما و عمو محمود از راه رسیده بودند. از وقتی ترنج توی خانواده حجاب را انتخاب کرده بود گه گاه متلک هایی از اطراف به گوشش می خورد ولی بی خیال رد میشد. اغلب توی مهمانی های خانوادگی که خدا را شکر تعدادشان کم بود جاخالی می داد.
خصوصا که برای بعضی حرفهایشان دلیل نداشت و نمی توانست چیزی بگوید ولی همان حرفها باعث شده بود بیشتر از استاد مهران سوال کند و بیشتر بداند که چرا باید حجاب داشته باشد.
جوانتر ها بیشتر سر به سرش می گذاشتند. خصوصا کسرا و شایان پسر عمه اش که سنشان به او نزدیک تر بود و از وقتی پایشان به دانشگاه باز شده بود تحت تاثیر حرفهایی که تو بعضی جمع های دانشجویی رد و بدل میشد به از او ایراد می گرفتند.
ترنج مطمئن بود که پر کسرا و خصوصا شایان به او خواهد گرفت برای همین خودش را برای شنیدن هر حرفی آماده کرده بود.
بعد از احوال پرسی و سلام علیک مهمان ها به پذیرائی راهنمایی شدند. شیوا دختر عمه ترنج بیست و پنج سال داشت و لیسانس پرستاری داشت در حال حاضر هم توی یکی از بیمارستان ها مشغول به کار بود.
ترنج نگاهی به شیوا انداخت که کت دامن مشکی براقی پوشیده بود که دامن بلندش تا روی پایش می رسید و قد بلندش را بلند تر نشان می داد.
ترنج با حسرت آه کشید:
خوش به حالش. قد من و نگاه کن. صد و شصتم شد قد.
شیوا موهایش را روی شانه اش رها کرده بود وشال حریری هم روی موهایش انداخته بود آرایش ملیحی هم داشت.
شیوا به لحاظ چهره هم از او سرتر بود در این شکی نبود. ولی آیا ممکن بود ارشیا عقایدش را زیر پا بگذارد و دختری را انتخاب کند که تفکراتش با او زمین تا آسمان تفاوت دارد؟
ترنج تازه متوجه شال شیوا شده بود. گرچه پوشیدن و نپوشیدن آن شال نازک که تنها روی سرش رها شده بود چیزی را عوض نمی کرد ولی نمی توانست اتفاقی باشد.
ترنج رفت توی آشپزخانه و کنار مادرش ایستاد:
به عمه گفتین نه؟
سوری خانم استکان ها را گذاشت توی سینی و نیم نگاهی به ترنج انداخت:
از کجا فهمیدی؟
از اون شال مسخره ای که شیوا انداخته. مامان می خواین کلاه بذارین سر ارشیا؟
به من چه مامانش گفت لااقل مامانش بدونه. منم دیدم راست میگه به قول تو بعدا عمه ات فهمید ناراحت نشه.
پس شیوام میدونه.
فکر نکنم؟
پس پوشیدن این شال از کجا آب می خوره.
اِ من چه میدونم. من به عمه ات گفتم حرفی به شیوا نزنه. گفتم پسره خیلی سخت گیره. خلاصه زیاد امیدوارش نکردم.
ترنج خون خونش را می خورد تمام امیدش این بود که عمه و شیوا چیزی از این ماجرا نمی دادند
اه مهر ناز خانم چه اصرای داره حالا.
ترنج لبش را جوید و به سینی خیره شد. که صدای زنگ بلند شد. ترنج چشمانش را بست و چند نفس عمیق کشید و همراه مادرش بیرون رفت.
:: موضوعات مرتبط:
رمان تایپی ,
رمان یک بار نگاهم کن ,
,
:: برچسبها:
رمان تایپی یک بار نگاهم کن ,
:: بازدید از این مطلب : 2884
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0