مامان بالاخره کوتاه اومد. و رفت تو.آخرین لحظه الهه صدام کرد گفت:
ترنج کتابایی که قول داده بودم.
و یک پاکت بزرگ داد دستم. شاید ده تایی کتاب توش بود.
وای دستت درد نکنه کلا یادم رفته بود.
خواهش فعلا کاری نداری؟
نه ممنون دستت درد نکنه.
وقتی رفتن با حرص وارد خونه شدم هر کار کردم نتونستم چیزی نگم.
مامان خودت خجالتت نمیشه این جوری میای دم در.
چشمای مامان گرد شد:
وا من همیشه همین جورم.
خودمم می دونستم ولی نمی دونم چرا جلوی الهه و خانواده اش خجالت کشیده بودم. سامان برای خداحافظی هم حتی سرشو بلند نکرده بود.
خوب آخه تو خانواده و دوستای ما کسی مثل الهه و خونواده اش نبود که من احساس بدی بم دست بده برای همین این حس و برای اولین بار تجربه می کردم.
مامان طلبکار گفت:
چرا با بابات نیامدی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
برای اینکه وقت نداشتن. آقا ماکان خوش غیرتم در دسترس نبودن.
وا مگه میشه.
حالا که شده.
بعدم در حالی که شالم و از سرم بر می داشتم گفتم:
به خدا بخواد اذیت کنه منم اذیت می کنم. بعد نیاید گیر بده به من که چرا با اینا اومدم.
مامان مانتو به دست رفت توی اتاق و گفت:
نه خودم می گم بنده های خدا ادمای خوبی بودن.
حالا گفته باشم. ماکان که عادت داره همیشه منو مقصر کنه. ساعت یازده شبم که توقع نداشتین اینقدر وایسم تا بابا و ماکان رضایت بدن و یکی شون بیاد دنبالم.
اوه حالا توام. برو خفه ام کردی.
پوفی کردم و از پله بابا رفتم. تند لباسامو عوض کردم مهربان صدام کرد:
ترنج بیا شام بخور.
اینقدر هیجان زده بودم که از همون جا داد زدم:
نمی خورم سیرم.
یعنی چی نمی خورم.
می دونستم که مهربان ول کن نیست.
دویدم پائین و تند تند چند تا لقمه خوردم و غرغرای مامان و بخاطر تند خوردن به جون خریدم بعدم شب بخیر گفتم و دویدم توی اتاقم.
در اتاق و قفل کردم و چراغ خوابمو روشن کردم. دلم نمی خواست کسی بفهمه بیدارم و دارم کتاب می خونم.
کلا مامان اینا با شب زنده داری مخالف بودن.
کتابارو یکی یکی نگاه کردم و از بیننشون یکی و برداشتم و مشغول شدم. نفهمیدم چقدر گذشت توی کتاب غرق شده بودم.
فقط جامو عوض می کردم و مدل دراز کشیدمنو عوض می کردم به خودم که اومدم دیدم هوا روشن شده و من کتاب و تمام کردم.
باورم نمی شد. کی صبح شده بود. اصلا نفهمیدم ماکان و بابا کی اومدن.
چشمام می سوخت و تازه فهمیدم چقدر خوابم میاد. کتاب گذاشتم روی میز و چراغ خوابمو خاموش کردم و به ثانیه نرسید که خوابم برد.
با صدای ضربه به در چشمام و باز کردم.
یکی داشت صدام می کرد.
ترنج! ترنج ساعت دوازده ها. چقدر می خوابی.
غلطی زدم و با زحمت چشمامو باز کردم. داد زدم:
هنوز خوابم میاد.
صدای مهربان بود:
ضف کردی پاشو یه چیزی بخور.
ای بی انصاف من هفت صبح تازه خوابیدم. ولم کن دیگه.
ولی مهربان بی خیال نمیشد
اه اگه گذاشت کپه مونو بذاریم.
کشون کشون از تخت پائین اومدم. و قفل درو وبازکردم. مهربان مشکوکانه نگام کرد و گفت:
ترنج مادر خوبی؟
سرم و به در تکیه دادم و چشمام خودشون بسته می شدن. خواب آلود گفتم:
منو بیدار کردی بپرسی خوبم؟
وا خوب یه نگاه به ساعت بنداز. دوازده رد کرده.
خوب رد کنه چکار کنم؟
مهربان معلوم بود کفری شده.
یعنی چی نزدیکه نهاره تو ازاین عادتا نداشتی تا این موقع بخوابی.
دوباره برگشتم طرف تختم و گفتم:
حالا پیدا کردم.
و دوباره رو ی تخت ولوشدم و باز نفهمیدم کی خوابم برد.
این بار با صدای مامان از خواب بیدار شدم.
ترنج! ترنج ساعت دوه امروز چت شده.
بعد دستشو گذاشت روی پیشونیم و گفت:
تبم که نداری؟
غلطی زدم و به مامان که با چشمای آرایش کرده و نگران به من نگاه می کرد سلام کردم:
سلام.
سلام مامان جون. خوبی ترنج؟
کلافه نشستم رو تخت و گفتم:
ای بابا امروز همه یه چیزیشون میشه هی میان منو بیدار میکننن می پرسن خوبی.
مامان دستم و گرفت و بلند کرد:
برو دست و روت و بشور بابا اینا اومدن می خوایم نهار بخوریم.
خمیازه ای کشیدم و رفتم طرف دستشوئی. هنوز خوابم می اومد ولی با وجود مامان خانم دیگه خواب تعطیل بود.
برگشتم تو اتاقم و لباس عوض کردم. نگام افتاد به کیسه کتابا. دلم می خواست بعدی رو شروع کنم. نشستم رو تخت و به رمانی که دیشب خونده بودم فکر کردم.
تهش خیلی قشنگ تمام شده بود. آهی کشیدم و با خودم گفتم:
خوب معلومه همش قصه اس والا تو واقعیت که همه چی اینقدر خوب نمیشه.
دست بردم و یه کتاب دیگه برداشتم و شروع کردم به خوندن. صدای مامان باز پرید وسط کتاب خوندنم.
دلم نمی خواست برم ولی مجبور شدم. آویزون رفتم پائین. میز و مهربان چینده بود و همه سر میز نشسته بودن.
سلام کردم و نشستم. مهربان یه جور خاصی نگام می کرد. منم انگار دلشوره گرفته بودم چون همین که کتاب و شروع می کردم دیگه نمی تونستم روی کارای دیگه ام تمرکز کنم. باید کتابو تمام می کردم بعد.
وقتی این جوری می شدم دیگه اشتها و این چیزام تعطیل بود. برای خودم یه کم غذا کشیدم و مشغول شدم. مامان از تند غذا خودن متنفر یود. برای همین مجبور بودم کشش بدم که اینم بیشتر اعصابمو خورد می کرد.
بابا وسط غذا خوردنش گفت:
مامانت گفت دیشب با دوستت اومدی خونه.
لقمه رو قورت دادم و گفتم:
بله.
مگه نگفتم به ماکان زنگ بزن.
هاج و واج به بابا نگاه کردم.
زدم به خدا.
ماکان برای خودش آب ریخت و گفت:
چرا دروغ میگی؟
قاشقمو ول کردم تو بشقابم و گفتم:
سه بار زنگ زدم یا اشغال می زد با می گفت در دست رس نیست.
ماکان بی خیال آبشو خورد و گفت:
تو هم از خدا خواستی.
اینقدر حرصم گرفته بود که دلم می خواست ماکان و خفه کنم. در حالی که سعی می کردم صدام نلرزه گفتم:
خودتون هی می گین زنگ بزن بیام دنبالت اونوقت. بابا آقا که میگه من نمی تونم ماکانم در دست رس نیست بعدم کوتاهی خودتونو می ندازین گردن من.
دیگه داشت گریه ام می گرفت. بشقابم و زدم کنار و بلند شدم.
مامان گفت:
کجا نهار نخوردی؟
خیلی ممنون واقعا صرف شد.
و با عجله رفتم طرف اتاقم بابا صدام کرد:
ترنج بابا!
بدون توجه به بابا از پله بالا دویدم. و در اتاقم و محکم به هم کوبیدم. همون جا پشت در نشستم و شروع کردم به جویدن ناخنم.
یادم نمی اومد قبلا تو همچین موقعیتی گریه ام گرفته باشه ولی حالا اگه یه ذره دیگه نشسته بودم حتما زده بودم زیر گریه.
در اتاقم و قفل کردم و رفتم سراغ کتابم. دنیای رویایی کتابها از دنیای واقعی قشنگ تره.
تا شب داشتم کتاب می خوندم. این یکی هجمش زیاد بود تا شب تمام نشد. مهربان یکی دوبار اومد پشت در و برام خوردنی اورد ولی من محل ندادم.
اصلا اشتها نداشتم. قبل از اومدن بابا و ماکان هم رفتم پائین و برای خودم یه پارچ آب و یه خورده میوه برداشتم و به مهربانم گفتم:
حق نداری بیای پشت در اتاقم و برا شام صدم کنی. به همه شون بگو نمی خورم. فهمیدی.
مهربان فقط نگام کرد. سریع برگشتم تو اتاقم و چراغ و خاموش کردم. و مشغول کتاب خوندن شدم.
بابا و ماکان اومدن از صدای در خونه متوجه شدم. چند دقیقه نگذشته بود که یکی آروم به در زد:
ترنج بابا.
صدای مهربان و شنیدم:
آقا از ظهر از اتاقش بیرون نیامده. گفته شامم نمی خواد.
بابا دوباره به در زد:
ترنج بیداری؟
تکون نمی خوردم که نفهمن بیدارم. دلم نمی خواست برم پائین.مهربان گفت:
چراغ اتاقش خاموشه. تو تاریکی که نمی تونه بشینه حتما خوابه دیگه.
صدای پر از تمسخر ماکان و شنیدم:
چیه خانم باز قهر فرمودن.
و بابا که جواب داد:
خوب حق داره. من گیر بودم تو کدوم گوری بودی.
صدای ماکان معلوم بود بهش برخورده.
تقصیر من چیه که موبایلا قاطی میکنن.
پس دفعه دیگه بی خود می کنی دستور میدی. از این به بعد حق نداری تو کار این بچه دخالت کنی.
ماکان ولی پر توقع داشت حرف خودش و می زد:
همین دیگه رو بش دادین پرو شده.
چکار کرده؟ غیر اینه که سرش دنبال کار خودشه. تا چند وقت پیشم که بچه بازی در میاورد الان دیگه آروم شده و از اون کاراشم دست بر داشته. دیگه چکار کرده. چیزی ازش دیدی؟ خلافی ازش سر زده؟
از اینکه بابا داشت از من دفاع می کرد حال خوبی بم دست داد. صدای مامان و ضعیف شنیدم:
اگه خوابه الان بد خواب شد پشت در اتاقش جلسه گرفتین.صدای بسته شدن در اتاق ماکان و شنیدم و بعد هم سکوت.
حقته ماکان مسخره فضول. معلوم نیست خودش چه غلطایی میکنه اونوقت به من گیر میده مسخره.
بی خیال به خوندن کتابم ادامه دادم. باز هم نفهمیدم کی بقیه خوابیدن و منم تا نزدیک صبح یه کله کتاب خوندم.
چیزی به روشن شدن هوا نمونده بود که کتاب تموم شد.
آخرش به طرز وحشتناکی تمام شده بود و اعصابم به هم ریخته بود. مدام به نویسده بد و بی راه می گفتم و با خودم می گفتم اگه اینجور شده بود بهتر بود و اگه اونجور شده بود بهتر بود.
خلاصه با اعصاب خورد رفتم پائین دلم ضف می رفت از گرسنگی.
یه چیزی تو یخچال پیدا کردم و خوردم بعدم کشون کشون برگشتم تواتاقم و افتادم رو تخت یکی دیگه از کتابا رو بیرون کشیدم و شروع کردم. ولی فقط تونستم سه چهار صفه بخونم چون واقعا خوابم گرفته بود.
همین جور که خوابم می برد تو ذهنم گفتم:
خدا کنه این یکی آخرش خوب تمام شه.
بخاطر کتابی که خونده بودم تا وقتی که بیدار شدم کابوس دیدم. همش خواب روزی رو که توی پارک با ارشیا حرف زده بودم می دیدم و اینقدر تو خواب گریه کردم که وقتی بیدار شدم متکام خیس شده بود.
نگاهی به ساعت انداختم و چشمامو مالیدم. ساعت یازده بود. هنوز خوابم می آمد برای همین دوباره خوابیدم و خدا خدا کردم دوباره کابوس نبینم.
خدا رو شکر این بار دیگه کابوسی در کار نبود و راحت خوابیدم. با تکون دست یکی از خواب بیدار شدم.
ترنج! ترنج!
اوف چیه بابا اول صبحی گیر دادی؟
مامان با حرص گفت:
چی چیو اول صبحی ساعت یک و نیمه چقدر می خوابی تو.
چشمام و باز کردم و گفتم:
جدی ساعت یک و نیمه؟
مامان با نگرانی نگام کرد و گفت:
آره به خدا. دیشبم که زود خوابیدی. مریضی چیزی شدی؟
غلطیدم و متکام و بغل کردم.
نه مامان خوب خوبم.
آخه تو هیچ وقت اینقدر خوش خواب نبودی.
حالا مامان گیر داده بود جرات نمی کردم بگم تا صبح بیدار بودم. اگه مامان می فهمید کل کتابارو جمع می کرد.
خدا رو شکر کیسه کتابا زیر تخت بود و مامان نمی دیدش. برای توجیه گفتم:
خوب تابستونی بیکارم چکار کنم. می خوابم.
مامان دستمو کشید و بلندم کرد و گفت
می گم پاشو اه قیافشو.بلند شو الان بابات اینا میان.
از روی تخت بلند شدم و گفتم:
آره میان سوژه کم دارن به من گیر بدن دلشون وا شه.
مامان هلم داد طرف دسشوئی گفت:
برو اینجوری بی موقع می خوابی پوست صورتت داغون میشه.
توی آینه دستشوئی به خودم نگاه کردم.
مامان ما رو باش دلش به چه چیزائی خوشه.
دستی کشیدم به صورتم. تازگی ها جوشای صورتم زیاد شده بود. علتش نمی تونست دو سه شب بی خوابی باشه.
صورتم و شستم و اومدم پائین. ماجرای دیروز کلا یادم رفته بود. گرچه خیلی زود ناراحت میشدم ولی کینه ای نبودم.
برای همین بابا که اومد انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده لپشو بوسیدم و با سر خوشی سلام کردم.
ظهر سر نهار بابا یه کم بیشتر به من توجه نشون میداد ولی ماکان همچنان طلب کار بود.
منم بی خیال شدم و با خودم گفتم:
مهم باباس.
کار هر روزه من شده بود خوندن رمان توی اتاقم. کلاس زبان می رفتم و بقیه وقتا مشغول بودم.
بسته به کتابی که می خوندم حالم خوب و بد بود. شب زنده داری های پنهانی و خواب آلودگی روزها هم مزید بر علت شده بود تا برای اولین بار مامان اینا نگران من بشن.
تقریبا هر روز این سوال می شنیدم
ترنج خوبی؟
بستگی به حال اون روزم جواب میدادم چون من چه میدونستم اونا چه فکرائی درباره من می کنن.
اولین جلسه کلاس خوشنویسی هم رسید و نمی دونم چه حسی باعث شد به مامان اینا چیزی نگم. چون اخلاقم جوری بود که همش از این شاخه به اون شاخه می پریم. به غیر از زبان که نمی دونم چرا ازش خوشم اومده بود و دنبالش کرده بودم دیگه هیچ کاری رو به سرانجام نرسونده بودم.
بعدم چون ماکان چند بار منو مسخره کرده بود که از هنر هیچی سرم نمیشه برای همین می ترسیدم تو این رشته هیچی نشم و باز سوژه بدم دست ماکان.برای همین تصمیم گرفتم فعلا چیزی نگم تا ببینم اصلا می تونم برم یا نه.
کل کتابای الهه رو هم خونده بودم و داشتم می بردم بش بدم.
به مامانم گفتم دارم می رم دیدن الهه.خوبیش این بود که مامان الهه رو دیده بود و خیلی گیر نمی داد.
برای همین با خیال راحت رفتم. وسایل و هم قبلا از استاد پرسیده بودم.
جو کلاس خیلی آروم و رسمی بود. تقریبا کسی صحبت نمیکرد. مثل من فقط یکی دو نفر بودن که تازه داشتن شروع می کردن. بقیه یه ترم بالاتر بودن.
خوبیش این بود که از بچه های پیشرفته کسی تو گروهمون نبود. و خوبی این کار این بود که هر کس بر اساس پیشرفتش سرمشق می گرفت.
برای همین این از ترسم کم میکرد که نکنه نتونم مثل بقیه کلاسا با درس پیش برم.
استاد یه ضبط کنار کلاس گذاشته بود و یه موسقیی بی کلام سنتی با ولوم خیلی پائین هم داشت پخش میشد.
خلاصه جو منو حسابی گرفته بود.
بچه ها یکی یکی سرمشقشون و می گرفتن و پشت میزا مشغول تمرین می شدن.
نوبت من که شد استاد با لبخد نگام کرد که یک لحظه دلم یه جوری شد و یاد ارشیا افتادم. اصلا دلم نمی خواست استاد مهران مهربون و جایگزین ارشیا کنم.
چون از نظر اخلاقی هیچ شباهتی به هم نداشتن. برخلاف ارشیا استاد مهران همیشه لبخند می زد و با مهربونی توی چشمای مخاطبش نگاه می کرد.
در عین حال نگاهش جوری نبود که آدم معذب بشه. بیشتر به آدم ارامش میداد. نمی دونم ولی به هر حال ده سال از ارشیا بزرگتر بود و من یک حس پدارنه نسبت بهش احساس می کردم.
با لحن آرومی شروع کرد به توضیح دادن برام اول قلمم و تراشید و بعدم مرکبم و تنظیم کرد بعد شیوه دست گرفتن قلم و هم بهم یاد داد و چند تا از حروف و برام نوشت و نقطه گذاری کرد.
بعدم قلم و داد دستم و گفت:
من از چشمات میخونم که خطاطی تو خونته. برو شروع کن ببینم چه میکنی.
از این همه محبت استاد خجالت زده شدم. همش نگران بودم نتونم توقع شو براورده کنم.
برای اولین بار توی عمرم بود دلم می خواست یه کاری رو به سرانجام برسونم و نتیجه شو ببینم.
پس با جدیت مشغول تمرین شدم. ولی هر کار میکردم حتی یکی از حروفی که نوشته بودم شبیه مال استاد نشده بود.
به شدت احساس خنگی می کردم و از دست خودم اینقدر لجم گرفته بود که دلم خواست بلند شم و برم و هیچ وفتم بر نگردم.
استاد یکی یکی به بچه ها سر میزد. تعداد اونقدری نبود که نوبت به همه نرسه ولی توی دلم خدا خدا می کردم که وقت کلاس تمام شه و استاد بالای سر من نرسه.
بعدم که دیدم چیزی نمونده استاد برسه به من داشتم دنبال بهانه ای می گشتم که جیم شم ولی استاد رسیده بود بالای سرمن.
صندلی رو عقب کشید و نشست کنارم. برگه کارم و برداشت و نگاش کرد و با لحن خاصی گفت:
ترنج واقعا باور نکردنیه. من هیچ شاگردی نداشتم که توی جلسه اول اینقدر عالی کار کنه.
از چیزی که می شنیدم شوکه شده بودم. دوباره با دقت به حروفی که نوشته بودم نگاه کردم. خودم فقط چند تا حرف کج و معوج می دیم که هیچ شباهتی به اونچه استاد نوشته بود نداشت.
استاد مرکب خوش رنگ صورتی شو برداشت و شروع به گرفتن ایرادام کرد.
اول دور اونایی که به نظرش خوب نوشته بودم خط کشید و بعدم برام ایرادام و گرفت.
واقعا اینقدر با مهربونی حرف می زد که باورم شده بود توی همین یه جلسه خطاط شدم.
بعدم برای هفته آینده دو تا حرف جدید با مرکب سبز برام اضافه کرد و گفت:
توی خونه اینا رو تمرین کن تا هفته بعد. این حروفم که امروز نوشتی تمرین کن.
بعدم بلند شد و نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
خوب خانما خسته نباشین. کلاس تمامه می تونین تشریف ببرین.
وسایلمو جمع کردم و بعد از خداحافظی از استاد از کلاس بیرون زدم.
بعد از کلاس سریع الهه رو پیدا کردم و کتابا رو تحویلش دادم:
الهه دستت درد نکنه. ولی یه چند تایشون واقعا ضد حال بود.
آره بابا من خودم از کتابایی که آخرش بد تموم میشه متنفرم.
خندیدم و گفتم:
اره بابا عین جنس بد می مونه که بعد از مصرف اصلا حال نمیده به آدم.
الهه هم خندید و گفت:
آی خوب گفتی.
خوب پس این دفعه دو سه تا از اون جنسای خوبت از نامزد گلت بگیر بده من ببرم خوراک یه هفته ام جور بشه.
الهه دستم و کشید و گفت:
نترس جنس درجه یک می دم دستت.
درحالی که می خندیدم دنبالش رفتم.
کوله ام حسابی سنگین شده بود. ولی مجبور بودم ببرمش آموزشگاه و بعدم خونه. ولی می ارزید به خوندنشون.
برای رفتن به کلاس هر هفته بهونه های مختلف جور می کردم و زودتر از خونه میزدم بیرون.
یواشکی توی اتاقم تمرین می کردم. استاد مهران واقعا انگیزه میداد. بودن سر کلاسش جور خاصی آرامش بخش بود برام.
صدای کشیده شدن قلم نی روی کاغذ مومی حال خوبی بهم میداد. استاد مهران مدام از استعدادم تعریف میکرد نمی دونم بهم روحیه میداد یا واقعا استعداد داشتم.
ولی در مقایسه با بچه های دیگه جلو تر بودم. توی تمرین حروف همیشه به من جلوتر سرمشق میداد.
و همین انگیزه شده بود برای من که بیشتر تمرین کنم. گاهی دلم از کنترلم خارج میشد و ارشیا رو به جای استاد تصور میکرم و از اینکه اینقدر بهم توجه می کرد غرق لذت می شدم.
اخلاق خاصی هم داشت که تمام شاگردا مریدش شده بود. همه با یک احترام خاص ازش حرف میزدن. اوایل اصلا نمی فهمیدم چرا اینقدر بهش احترام می ذارن ولی کم کم وقتی نوع برخورد و احترام زیادی که برای هنرجوش می ذاشت و دیدم علت و فهمیدم.
تازه بعدها کشف بزرگتری هم کردم. استاد مهران نه تنها به بچه ها درس خوشنویسی میداد باهاشون دوست بود و همه جوره بهشون مشاوره میداد.
گاهی می دیدم بعضی از بچه ها تنهایی باهاش صحبت میکنن و اونم با دقت و توجه به حرفاشون گوش میده.
همه این چیزا دست به دست هم داده بود تا من حسابی منزوی بشم و وقتام و یا مشغول کتاب خوندن باشم و یا تمرین خط توی تنهایی.
الهه هم که هر هفته برام چند تا کتاب جور می کرد و من می خوندم تا هفته آینده یک ماهی به همین منوال گذشته بود. خودم اصلا متوجه تغییر حالتام نبودم.
چون شب بیدار بودم طول روز کسل بودم و تا ظهر می خوابیدم. همش توی اتاقم بودم و پنهونکی خط تمرین می کردم.
مامان هر روز بیشتر به پر و پام می پیچید. منم که نمی فهمیدم چرا این کارو می کنه. یه بارم وقتی اومدم خونه دیدم داره اتاقمو می گرده.
تعجب کردم چون مامان اصلا اهل این جور کارا نبود.زمانی که من زمین و زمان و به هم می ریختم این کار و نمی کرد که حالا که سرم تو کار خودم بود.
تمام این اتفاقات و یک تلفن من به الهه برام روشن کرد. تازه یه کتاب و تمام کرده بودم که آخرش بد تمام شده بود اعصابم حسابی به هم ریخته بود و آروم و قرار نداشتم. نه می تونستم بشینم و نه کاری بکنم.
اصلا حواسم به مامان نبود که با نگرانی منو زیر نظر گرفته بود و داشت بی قراری منو به چیز دیگه ای ربط می داد.
آخرشم تصمیم گرفتم زنگ بزنم به الهه و دق دلیمو سر خالی کنم.
بفرمائید؟
الی خدا بگم چکارت نکنه؟
ترنج تویی؟
بله خانم. آخه این چی بود دادی دست من؟
الهه خندید و گفت:
چیه حالت گرفته اس؟
هه هه حالم گرفتس؟ نه از خوشی دارم بندری می رقصم.
صدای خنده بدجنس الهه توی گوشی پیچید.
جنسش نامرغوب بود نه؟
خدا کنه دستم بت نرسه. جنس نامرغوب میدی دست مشتری.
الهه دوباره خندید و گفت:
به خدا منم تازه فهمیدم من خودم نخونده بودمش یکی از بچه ها خیلی تعریف کرد منم فکر کردم خوبه بعدا بهم گفت آخرش بد تموم میشه.
آخه بدیش اینه جنسمم تموم شده دارم از خماری می میرم که لااقل اثر اون یکی بپره.
الهه خندید و گفت:
پس معتاد شدی رفت.
معتاد شدم؟ اوه خبر نداری. بیچاره ام کردی.
به من چه من که همون اول گفتم بت
بله خانم گفتی اعتیاد میاره ولی تند تندم برام جور کردی. نامزدت نشسته بود رو منبعش خیالی نبود که برات.
الهه پشت تلفن از خنده ریسه رفته بود.
خدا نکشتت ترنج حالا یکی این حرفا رو بفهمه چی فکر میکنه.
منم خندیدم و گفتم:
نترس بابا هیچ کس تو این خونه حواسش به من نیست. حالا کی بیام بگیرم؟
چی چی و بگیری. بابا تمام شد دیگه ندارم.
ا اون اولش که می خواستی منو بیاری تو خط خوب بلد بودی مفت مفت بریزی تو دست و بالم حالا که گرفتار شدم نداری.
خوب چکار کنم؟ همه خوباشو خوندی دیگه ندارم.
نشستم روی تخت و گفتم:
پس من چه غلطی بکنم؟
یه دونه دارم. ولی خودم دارم خونمش آرمارشم در آوردم آخرش خوبه. تا فردا عصر تمامه.
اوه تا فردا عصر تازه اونم یه دونه.
پس همین به دونه هم ندارم.
نه نه غلط کردم فردا عصر خوبه.
باشه بابا.
اومدم حرف بزنم که احساس کردم یک نفر پشت دره.
با تعجب رفتم طرف در و گفتم:
الی یه دقیقه گوشی.
بعدم در و باز کردم. کسی نبود. شونه هامو بالا انداختم و رفتم طرف بالکن.
خوب کجا بیام؟
ساعت چهار بیا همون نیمکت جلوی بوفه پارک.
باشه. ولی اگه تونستی یه کم برام بیشتر جور کن یه دونه خیلی کمه.
باشه ببینم تا فردا می تونم از بچه ها برات پیدا کنم.
خیلی خانمی.
اونکه صد البت. کاری نداری؟
نه.
پس برو به خماریت برس.
ای ای گفتی خماری بد دردیه.
الهه اه کشید و گفت
کشیدم می دونم چی میگی.
خندیدم و خداحافظی کردم. بعدم پریدم رو تخت. روحیه ام بکل عوض شده بود.
:: موضوعات مرتبط:
رمان تایپی ,
رمان یک بار نگاهم کن ,
,
:: برچسبها:
رمان تایپی یک بار نگاهم کن ,
:: بازدید از این مطلب : 1327
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0